رمان کوتاه ((ساعت9)) پارت نهم
ژولیت: عزیزم چیشده؟
من: لباساااام
ژولیت: اها اونا، راستش خیلی قدیمی بود و رنگشون رفته ازشون استفاده کردیم تا خونه رو تمیز کنیم
من: اونا تنها لباسام بودن، من اینو نمیپوشمممم
ژولیت: چی؟ اون برای منه امیدوار بودم خوشت بیاد لطفا یه بار بپوشش
من: اسکااات لباستو بهم قرض بده
اسکات: چرا من؟
من: نمیدونم هرکدوم از شماها
همه به لئو خیره شدن
لئو: چرا من؟
اسکات: چون تو بین ما پاستوریزه ای، جسیکا لباسارو میذارم پشت در بردار
لباسارو پوشیدم. برام بلند بود و گشاد. اومدم بیرون. همه روی زمین دور هم نشسته بودن و ژولیت غذا میکشید. لئو به من خیره شد و اسکات خندید
اسکات: بامزه شدی
من: نباید به لباسام دست میزدین، اونم برای تمیزکاری؟ بعد از ناهار باید قوانینی بذاریم من اینجوری نمیتونم
رومئو: اوممم، مثل همیشه غذا عالیه
ژولیت: نوش جونت همسرم
چپ چپ نگاهشون کردم
من اخرش میترشم
غذا تموم شد و سفره رو جمع کردیم. همه دور هم نشسته بودیم
من: خب قانونی به ذهنتون میاد رو بگید اگر اکثریت پذیرفتن قبول میکنیم
رومئو: تو گلدون نشاشین
من: اخه کی اینکارو میکنه؟
اسکات: من
همه زیر چشمی نگاهش کردیم و به معنای اینکه با این قانون موافقیم دستامونو بالا بردیم
اسکات: با بقیه توی خونه لاس نزنین
همه به جز رومئو و ژولیت دستاشونو بالا بردن
من: خب اکثریته و قبوله
ژولیت: پس از این به بعد به نوبت غذا درست کنیم
ژولیت و هارلی دستاشونو بالا بردن. ژولیت به من خیره شد. لبخند زدم
من: شرمنده من اشپزی بلد نیستم
اسکات: بیاین گوزیدنم اینجا ممنوع کنین دیگه هرکی خواست بگوزه بیرون از خونه
خندیدم
هارلی: میشه لطفا هربار فیلم میبینید صداشو کم کنین و با صدای بلند حرف نزنین؟ من باید ارامش داشته باشم
بلند شد و به اتاقش رفت
اسکات: اون این مدت حالش خوب نیست کاریش نداشته باشین
من: چرا؟
اسکات شونه هاشو بالا انداخت. لئو هم بلند شد و به سمت اتاقش رفت.
اسکات: هوی هنوز داریم قانون میذاریم
بی هیچ توجهی وارد اتاقش شد. لبخند زدم
من: شاهزادمو پیدا کردم
اسکات: چی؟
من: اینجا مهمونی نگیرین و اجاره رو به موقع پرداخت کنین. وقت خوابه؟
ژولیت: اره امروز همه خسته ایم
من: شب بخیر
بلند شدم و به اتاقم رفتم. پنجررو باز کردم، یه لحظه لرزیدم
همونی که توی خیابون دیدمش
چرا اینجاست
داره به من نگاه میکنه؟
نظرات