...
سردرگم بودم... گیج و همانقدر خسته... خسته از تلاش کردن... خسته از جست و جوی یک راه فرار... خسته از مسخ شدن و ازخود بیخود شدن... خسته از انجام دادن کارهایی که توانایی توضیح دادن چرایش را نداشتم... زیرا خودم هم نمیدانستم چرا...
خسته از قضاوت شدن و خسته از توضیح دادن... خسته از اثبات خودم... خسته از تغییر کردن...
خودم را گم کرده بودم... میترسیدم دیگران نیز مرا گم کنند... اما من که همان بودم... شاید تنها باری در زندگی ام بود که پنهان نشده بودم... و حقیقت، درست مقابل چشمان همه بود... اما قوانین هیچگاه تغییر نمیکنند... از هرچه بیشتر هراس داشته باشی، زودتر به سرت میاید... اری.. جلوی چشمانتان بودم و گم شدم... حقیقت روشن بود و گم شدم... و هیچکس حتی گم شدنم را ندید... و باز من ماندم و بتلاق خاطرات که ارام ارام تمام وجودم را میبلعید...
نظرات (۱۳)