فصل دوم رمان THE EDICTION (اعتیاد) پارت پنجاه و هفتم
×...اما همینجا میخوام بگم که هر چی گفتم رو فراموش کن و دنبال چیزی برو که دلت میگه. هیسونگ کسیه که میشه بهش تکیه کرد و میدونم که عاقلانس که انتخابت همچین آدم کامل و همدلی باشه که تمام روزای سختت کنارت بوده باشه.
حرف زدن چگونه بود؟ مگر صحبت کردن تا چه حد میتواند سخت و دشوار باشد؟ ذهنم از تمام کلمات دنیا تهی شده بود و درد این بود که نمیدانستم چه بگویم...
× میون وو...خوشبخت باش...من خوبم... و بدون تو هم میتونم خوب بمونم...
از کنارم گذشت. شکستم... همین؟ زبان بیصاحبم چرا به سخن گفتن باز نمیشد؟ بدون من خوب بود؟ من چی؟ من هم خوب بودم؟
قبل از اینکه وارد راهرو شود دستش را کشیدم که متعجب به سمتم برگشت.
عصبانی بودم. ناراحت بودم... شاید هم خشمگین...یا متعجب...فقط میدانم صدایم اینقدر پر لرز و بلند بود که خراش به گوش های آسمان کشید و مشت های محکمم سپر سینه او را در هم شکست.
_تو غلط کردی بدون من خوبی... بی خود میکنی بدون من خوب باشی... چقدر تو نامردی... چقدر میتونی بد باشی...همین؟ بدون من خوبی؟ من چی پس؟ فکر کردی من بدون تو چی میشم؟ فکر کردی برام چی هستی؟ احمق من بدون تو نمیتونم...قسم به خالق این دنیا من از ته قلبم دوست دارم پسرهی نفهم...
زبانم باز شده بود. راست میگفتند که وقتی چیزی را میخواهی از دست بدی قدرش را میدانی و میفهمی که چقدر دوسش داری.
نگاهی به دست هایم که زندانی زندان بان نامردم شده بود انداختم.
به چشمان دلگیرش نگاه کردم. حرف های زیادی داشت اما انگار دچار قفلی زبان شده بود که کلمه ای به زبان نمیآورد.
برای اولین بار بود که میخواستم من بگم و او گوش کند. این بار فقط کار خودم بود که او و خودم را نجات دهم.
نظرات (۴)