در حال بارگذاری ویدیو ...

پارت8 داستان هوای بارانی

۱۰ نظر
گزارش تخلف
بسته شد
بسته شد

منم خداحافظی کردم و برگشتم خونه..کنجکاو بودم که مهتاب باهام چیکار داره..رفتم خونه و یکم روی نقشه های اداری تمرکز کردم که خوابم برد..حدود ساعتای 6 بود که مانی بهم زنگ زد..
_الو؟ سلام
مانی:سلام سلام 100 تا سلام
_هههممم خوشحالی!
مانی:نباشم؟!
_خخخ کاری داشتی؟!
مانی: اه اه ادم بی ذوق!...هیچی میخواستم بگم با سارا حرف زدم
_چطوری؟!
مانی:مثل ادم!..شماره پدرشو امروز از شرکت گرفتم و بعد از پدرش خونه رو بعد هم دعوتشون کردم یه شب بریم باغی جایی
_جدی؟!
مانی:اره..اونروز میتونی به سارا حرف دلت رو بگی و مطمئن بشی دوسش داری
_نمیتونم بگم
مانی: حقا مثل شیر برنج هستی!
_شیر برنج؟!!!!
مانی:بعله!چون خیلی شل و ولی! پسر برو بهش بگو دوست دارم تمومش کن بره!
_تو نمیتونی درک کنی،سخته!
مانی:از دست توکه اخر منو میکشی!..حالا اینارو بیخیال..کی از مهتاب خواستگاری کنم؟!
_اگه بهت جواب رد بده چیکار میکنی؟
هیچی نگفت که بازم سوال رو تکرار کردم که گفت:ولش میکنم!..نمیشه کسیو به زور وادار کرد دوست داشته باشه ولی خیلی تلاش میکنم تا بشه..بهش ثابت میکنم ولی اگه هیچکدوم جواب نداد دیگه...
_کار خوبی میکنی
مانی:پس برای همین امروز سرکار نیومدی..با مهتاب کجا بودی؟!
_رفته لودیم به دوستش یکم تهران رو نشون بدیم
مانی:میلاد؛توکه عاشق مهتاب نیستی؟!
_دیوونه شدی؟! معلومه که نه! اون فقط برام یه دخترخالس! همین! و درضمن من کسیو جز سارا دوست ندارم
مانی: افرین حالا دیگه راحت اعتراف میکنی!
_ااا! سربه سرم نزار!..فعلا
مانی:خداحافظ...
گوشی رو قطع کردم و رفتم بیرون..همونطور که پشت چراغ قرمز بودم یهو چشمم به به لباس خیلی قشنگ افتاده..ماشین رو پارک کردم و رفتم لباس رو از نزدیک دیدم..خیلی قشنگ بود..وقتی سارا رو توی اون لباس تصور میکردم خیلی خ وشگل میشد..برای همین لباس رو خریدم...یه لباس مشکی...خیلی برای مهمونی ذوق داشتم..برای با اون بودن...برای دیدنش و...

نظرات (۱۰)

Loading...

توضیحات

پارت8 داستان هوای بارانی

۱۲ لایک
۱۰ نظر

منم خداحافظی کردم و برگشتم خونه..کنجکاو بودم که مهتاب باهام چیکار داره..رفتم خونه و یکم روی نقشه های اداری تمرکز کردم که خوابم برد..حدود ساعتای 6 بود که مانی بهم زنگ زد..
_الو؟ سلام
مانی:سلام سلام 100 تا سلام
_هههممم خوشحالی!
مانی:نباشم؟!
_خخخ کاری داشتی؟!
مانی: اه اه ادم بی ذوق!...هیچی میخواستم بگم با سارا حرف زدم
_چطوری؟!
مانی:مثل ادم!..شماره پدرشو امروز از شرکت گرفتم و بعد از پدرش خونه رو بعد هم دعوتشون کردم یه شب بریم باغی جایی
_جدی؟!
مانی:اره..اونروز میتونی به سارا حرف دلت رو بگی و مطمئن بشی دوسش داری
_نمیتونم بگم
مانی: حقا مثل شیر برنج هستی!
_شیر برنج؟!!!!
مانی:بعله!چون خیلی شل و ولی! پسر برو بهش بگو دوست دارم تمومش کن بره!
_تو نمیتونی درک کنی،سخته!
مانی:از دست توکه اخر منو میکشی!..حالا اینارو بیخیال..کی از مهتاب خواستگاری کنم؟!
_اگه بهت جواب رد بده چیکار میکنی؟
هیچی نگفت که بازم سوال رو تکرار کردم که گفت:ولش میکنم!..نمیشه کسیو به زور وادار کرد دوست داشته باشه ولی خیلی تلاش میکنم تا بشه..بهش ثابت میکنم ولی اگه هیچکدوم جواب نداد دیگه...
_کار خوبی میکنی
مانی:پس برای همین امروز سرکار نیومدی..با مهتاب کجا بودی؟!
_رفته لودیم به دوستش یکم تهران رو نشون بدیم
مانی:میلاد؛توکه عاشق مهتاب نیستی؟!
_دیوونه شدی؟! معلومه که نه! اون فقط برام یه دخترخالس! همین! و درضمن من کسیو جز سارا دوست ندارم
مانی: افرین حالا دیگه راحت اعتراف میکنی!
_ااا! سربه سرم نزار!..فعلا
مانی:خداحافظ...
گوشی رو قطع کردم و رفتم بیرون..همونطور که پشت چراغ قرمز بودم یهو چشمم به به لباس خیلی قشنگ افتاده..ماشین رو پارک کردم و رفتم لباس رو از نزدیک دیدم..خیلی قشنگ بود..وقتی سارا رو توی اون لباس تصور میکردم خیلی خ وشگل میشد..برای همین لباس رو خریدم...یه لباس مشکی...خیلی برای مهمونی ذوق داشتم..برای با اون بودن...برای دیدنش و...