در حال بارگذاری ویدیو ...

من رفتم•`خدافظ`•کپشن`

۱۲ نظر گزارش تخلف
′ʋɨօʟɛȶ`♪تا 03`04`1403 به درود..."
′ʋɨօʟɛȶ`♪تا 03`04`1403 به درود..."

تجربه جالبی بود`•♪
با بیشتر`تون گفتگوی خوبی داشتم`•
ولی فضایی که اینجا داره مثل باتلاق میمونه•`
تورو میکشه درون خودش و نمیزاره که بیرون بری`• ولی زیبایی خاصی هم نداره•`
احتمالا قبلاً بهتر بوده ولی از طرف یه دوست کمک میکنم•
وقتی یه دوران تونستید اینجارو به فضای جالب , هیجان انگیز و خوب تبدیل کنید باز هم میتونید•`
برای تجدید هیجان و خاطره این سه روزی که بودم` دوباره سر میزنم•♪
یه داستان هدیه میدم به همه شما•`♪



اگر قرار بود اسمی براش انتخاب کنم`اسمش رو بی نهایت میزاشتم• جایی که احساساتت رو تا بی نهایت میکشونه•`
هوای سرد• و فضای تاریکی که نهایت ناپیدایی داشت`
نمیدونم از آخرین باری که نور رو دیدم چقدر میگذره• یک سال؟ دو سال؟
عجیب تر اینه که هنوز عقل سالمی دارم`
بارها سعی کردم که جلو برم به امید اینکه نوری پیدا بشه! اما به جایی نرسیدم• تا به حال به این فکر نکردم که دوستانم,مادرم,پدرم و اطرافیانم در این مدتی که نبودم چطور زندگی کردن` ولی آنچنان دل تنگشان نشدم• البته که من آدم بی احساسی هستم!در جایی زندگی میکنم که جز صدای نفس کشیدنم صدایی نیست• حتی نمیتوان مطمئن شد که من زنده ام و دارم زندگی میکنم•`
نمیدانم چقدر از آن روز که به این مسائل فکر میکردم گذشت... ولی یک روز... که حتی نمیدانم روز بود یا شب... حس گرسنگی کردم... بعد از این مدت طولانی این اولین بار بود! اما یک گرسنگی عادی نبود!تمام بدنم درد گرفت` به حدی رسید که شروع کردم به چنگ زدن زمین`• زمینی که از شیشه بود`چشمانم را بسته بودم` ناگهان حس کردم جنس زمین تغییر کرد`دستانم خیس شده بودن`• چشمانم را باز کردم و با نهایت تعجب متوجه شدم که سوراخی در زمین ایجاد شده` قبل از این بارها به این زمین شیشه ای لگد زدم و سعی در شکستن آن داشتم اما نتیجه ای نداشته`• شروع کردم به تکه تکه کردن زمین` سوراخ بزرگ و بزرگتر شد` داخل شدم`• وارد دریاچه`• نور خورشید به وضوح باعث شد جلبک های کف دریاچه بدرخشن•` برگشتم که به سوراخ نگاه کنم اما• سوراخی وجود نداشت!! بی نهایت ناپدید شده بود... و من نور را دیدم•`



نمی‌دونم برداشتتون از این داستان کوتاه چیه•` ولی این فقط خودتونید که کمک میکنید از گودال بی نهایت نجات پیدا کنید•`
خدافظ•`

نظرات (۱۲)

Loading...

توضیحات

من رفتم•`خدافظ`•کپشن`

۲۰ لایک
۱۲ نظر

تجربه جالبی بود`•♪
با بیشتر`تون گفتگوی خوبی داشتم`•
ولی فضایی که اینجا داره مثل باتلاق میمونه•`
تورو میکشه درون خودش و نمیزاره که بیرون بری`• ولی زیبایی خاصی هم نداره•`
احتمالا قبلاً بهتر بوده ولی از طرف یه دوست کمک میکنم•
وقتی یه دوران تونستید اینجارو به فضای جالب , هیجان انگیز و خوب تبدیل کنید باز هم میتونید•`
برای تجدید هیجان و خاطره این سه روزی که بودم` دوباره سر میزنم•♪
یه داستان هدیه میدم به همه شما•`♪



اگر قرار بود اسمی براش انتخاب کنم`اسمش رو بی نهایت میزاشتم• جایی که احساساتت رو تا بی نهایت میکشونه•`
هوای سرد• و فضای تاریکی که نهایت ناپیدایی داشت`
نمیدونم از آخرین باری که نور رو دیدم چقدر میگذره• یک سال؟ دو سال؟
عجیب تر اینه که هنوز عقل سالمی دارم`
بارها سعی کردم که جلو برم به امید اینکه نوری پیدا بشه! اما به جایی نرسیدم• تا به حال به این فکر نکردم که دوستانم,مادرم,پدرم و اطرافیانم در این مدتی که نبودم چطور زندگی کردن` ولی آنچنان دل تنگشان نشدم• البته که من آدم بی احساسی هستم!در جایی زندگی میکنم که جز صدای نفس کشیدنم صدایی نیست• حتی نمیتوان مطمئن شد که من زنده ام و دارم زندگی میکنم•`
نمیدانم چقدر از آن روز که به این مسائل فکر میکردم گذشت... ولی یک روز... که حتی نمیدانم روز بود یا شب... حس گرسنگی کردم... بعد از این مدت طولانی این اولین بار بود! اما یک گرسنگی عادی نبود!تمام بدنم درد گرفت` به حدی رسید که شروع کردم به چنگ زدن زمین`• زمینی که از شیشه بود`چشمانم را بسته بودم` ناگهان حس کردم جنس زمین تغییر کرد`دستانم خیس شده بودن`• چشمانم را باز کردم و با نهایت تعجب متوجه شدم که سوراخی در زمین ایجاد شده` قبل از این بارها به این زمین شیشه ای لگد زدم و سعی در شکستن آن داشتم اما نتیجه ای نداشته`• شروع کردم به تکه تکه کردن زمین` سوراخ بزرگ و بزرگتر شد` داخل شدم`• وارد دریاچه`• نور خورشید به وضوح باعث شد جلبک های کف دریاچه بدرخشن•` برگشتم که به سوراخ نگاه کنم اما• سوراخی وجود نداشت!! بی نهایت ناپدید شده بود... و من نور را دیدم•`



نمی‌دونم برداشتتون از این داستان کوتاه چیه•` ولی این فقط خودتونید که کمک میکنید از گودال بی نهایت نجات پیدا کنید•`
خدافظ•`