رمان برایم حرف بزن (SPEAK FOR ME) پارت دوم
میخواستم بروم...از دنیایی که مُهر بدبختی و نقش وحشت بر زندگیام نشانده بود.
آنقدر ادامه میدادم تا صدای حدالناسی به گوشم نرسد و این لبخند های عادت شده بر لب هایم پاک شود.
آنقدر میروم که یادم برود زندگی و آدم هایش با من چه کردند و من در مقابل تمام ظلم هایشان فقط نگاه کردم و گذشتم.
نمیدانم چقدر رفتم و کجا رفتم که تمام صداها قطع شد. صدای فریاد بی معرفتی آدم ها خاموش شد.
فقط من بودم و صدای مهتاب که برای درخت های سر خمیده، لالایی میخواند و دنیای بدون آدم ها را، به آرامش دعوت میکرد.
لبخند زدم... از همان هایی که نایاب بود...از همان واقعی ها... از همان هایی که از سر ترس نبود... از همان هایی که برای مخفی کردن درد هایم نبود... فقط برای خالقم بود... خالق تمامی این آرامش های فراری از من...برای خالقی که سخت ترین امتحان را ازم گرفت... و من اینجام که اعتراف کنم...
"ای خالق من...ای معبود من...ای یار روز های سختم... من برگه امتحانم را همینجا...جلوی شاهد های در خواب رفته ات...بهت پس میدم"
لبخندم عمیق تر شد... نفسم عمیق تر.... و اشک هایم سرازیر تر..
"راضی باش به تموم شدن این داستان...اونم به دست خودت تا بتونم پیشت باشم و گناهی رو که نمیخوای مرتکب نشم"
دست نوازش نسیم شب را لابهلای موهایم احساس کردم و نور مهتاب را دیدم که به اوج خودش رسید...دو نور مهتابی که از انتهای جاده با سرعت فراوانی به من نزدیک میشد. پاهایم قفل شده بود و هیچگونه تکانی نمیخورم.
خودکشی نمیخواستم و راضی بودم به رضای خدای شاهد تمام درد هایم...
پاهایم را تکان دادم و خودم را به گوشه جاده پرتاب کردم که ماشین با سرعت از کنارم عبور کرد.
اشک چشمانم خشک شد و به ماشینی که با سرعت از کنارم گذر کرد، خیره شدم.
" گناه نکردم... پس خودت نجاتم بده"
نظرات (۳۷)