رمان شب خون پارت 4
سلام کردم ولی هیچی متوجه نشد
خدایا غلت کردم به کاکرو گفتم نردبون مردنی و گفتم که صداش زاقارته کمکم کن عیسی مسیح . همینطور که با خودم صحبت می کردم سنسه گفت :« کازوما ساما مشکلی ندارین که مدرسه رو به هیکاری چان نشون بدین ؟؟» من _ یا امام زاده بیژن ، مردم دیگه .
کازوما _ سنسه گفتم که منو کازوما ساما صدا نزنید!!
سنسه _ اما آخه
کازوما _ اما و آخه نداره
سنسه _ چشم
کازوما _ هیکاری بودی دیگه
من _ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم ب..بله شاهزاده
ادامه از زبان کازوما
خدا چرا اینقدر شبیه به پرنسسه تازه اسمش هم یکیه
میگم هیکاری .
من _ بله شاهزاده
چرا اسمت هیکاریه( چه سوال مسخره ای )
من _ پدر و مادرم خیلی به پرنسس هیکاری و خانواده اش وفادار بودن بعداز مرگ پرنسس برای اینکه به یاد پرنسس باشن اسم منو هیکاری گزاشتن. ( یا خدا تونستم یه جواب خوب بدم قلبم اومد تو دهنم)
کازوما _ پس اینطور بریم تا محوطه رو نشونت بدم .
و یه لبخند دختر کش زد.
هنوز هم لبخند هاش زیبایی گذشته رو داره یادش بخیر همینطور که با خودم فکر میکردم پام پیچ خورد
و داشتم با سر می رفتم تو زمین بیا آبروم هم رفت خاک بر سرت دختره دست و پاچلفتی مثلا پرنسس
هستی !
چشمام بسته بود و منتظر زمین خوردن بودم که متوجه یه چیزی دور کمرم شدم ، چشمام رو باز کردم کازوما من رو گرفته بود ،کمی سرخ شدم و خودم رو جمع و جور کردم
من _ م .. من متاسفم ببخشید!!
کازوما بهم خندید و گفت :« دختر نخست وزیر خیلی دست و پا چلفتیه بر عکس پدرش »
با این حرفش ناراحت شدم و گفتم : اصلا هم اینطور نیست فقط تو فکر بودم »
کازوما _ نکنه به من فکر میکردی؟؟
من_ اشتباه می کنید !!
کازوما _ اما قیافت که اینو فریاد می زنه !
نخیر نمی شه باید بحث رو عوض کنم فهمیدم.
من _ شما به من گفتید که دست و پا چلفتی ام درسته ؟
کازوما _ اوهوم
من _ پس بیایید یه مبارزه انجام بدیم !!
کازوما_ چه مبارزه ای ؟؟
من _ بوکس چطوره؟
کازوما _ عالیه *_* اما تو یه دختری .
من _ نترسید اون قدر قوی هستم که یه حریف خوب برای شاهزاده باشم !
کازوما _ منظورم این نبود ؛ اگه صورتت زخمی شه و جاش بمونه کسی نمیاد خواستگاریت .
من _ شتر در خواب بیند پنبه دانه گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه
کازوما _ به به پرفسور هم که هستید !
من _ پس چی *~*
نظرات