کاروان
یک بار جلوی گاراژ صدایش کردم سیاوش . برگشت گفت سیاوش نه سیاوش خان. نایستاد برای بقیه حرفها. مثل وهم زده ها راه افتاد رفت. دنبالش رفتم. با خودش حرف میزد. گربه میکرد. گاهی هم میگفت طلا! طلا جان!
بقیه در
http://free-charges.com/3313
نظرات