در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان Roza قسمت سوم

۱۵ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

*انگشت اشاره امو پشت کفشهام انداختم و آنها رو از پام بیرون کشیدم و گوشه ای پرت کردم ، خونه ٔ کوچکم هم مثل محل کارم که حتی نمیشه یه پماد سوختگی رو بین وسایلش پیدا کرد، کمی به هم ریخته و آشفته است…
از پله کوتاه ورودی با عجله بالا رفتم ، و بلافاصله با حضورم لامپها خودکار روشن شدن … خودمو به دستشویی رسوندم ، و شروع به شستن خون روی دستم کردم ، رینگ بوکس رو هم از جیبم بیرون اوردم و مشغول شستن اثر خونی که رویش جا مانده بود، شدم : اون مرد … احتمالاً فکش شکسته باشه …
با اینکه یه مردِ مزاحم بود… اما به عنوان یه انسان باید بهش ترحم میکردم … ما زنها به اجبار باید وجودشون رو تحمل کنیم …
نمیشه این واقعیت رو انکار کرد که در دنیایی که ما وجود داریم اونها هم وجود دارن …
* رینگ رو جلوی آینه دستشویی گذاشتم و با عصبانیت گفتم : اما هنوز هم فکر میکنم اونها تو این جهان اضافی هستن … مسبب همه جنگها و آشوبها در همه دورانها اونها هستن …
نمیتونم تنفرم رو از اونها مخفی کنم … اگه باز یکی از اون مزاحما سر راهم سبز بشه بدون هیچ رحمی یه درس حسابی بهش میدم
… یدفعه به چهره خودم داخل آینه خیره ماندم ، این قیافه!…هر وقت میبینمش به یاد میارم کی هستم … رُزا … حتی داخل خونه‌ هم من رُزا ام …
*بند شونی کیفمو از سرم بیرون اوردم و از چوب لباسی آویزون کردم ، کِش موهامو که قبل از سوار شدن به اتوبوس موهامو باهاش بسته بودم ، باز کردم ، و لباسهامو داخل کیسه پلاستیک گذاشتم و بعد از تنظیم دمای آب گرم زیر دوش رفتم و بدنمو شستم ، بعد خودمو خشک کردم و در حالیکه مشغول سشوآر کردن موهام بودم به ساعت مچیم که ساعت ۸:۵۳ دقیقه رو نشون میداد نگاه کردم ، و یه بلوز حریر و شلوار راحتی سفید پوشیدم و بیرون آمدم … و به آشپزخانه رفتم… و از یخچال یه قوطی آب سیب و از فریز یه بسته همبرگر نیمه آماده بیرون اوردم … و روی کابینت گذاشتم … درب بازشوی قوطی رو که باز کردم و روی لبهام گذاشتمش، متوجه صدای ژیره مانند شیشه پنجره شدم … قوطی رو روی کابینت گذاشتم و سمت پنجره که روبروی پشت بام شیروانی شکل خانه همسایه بود ، رفتم … و با دیدن «لایفی» که یه بچه گربه سیاه کور بود و به شیشه پنجول میکشید ، با خوشحالی درب پنجره رو باز کردم تا داخل بیاد،…
ادامه نظرات

نظرات (۱۵)

Loading...

توضیحات

داستان Roza قسمت سوم

۲۰ لایک
۱۵ نظر

*انگشت اشاره امو پشت کفشهام انداختم و آنها رو از پام بیرون کشیدم و گوشه ای پرت کردم ، خونه ٔ کوچکم هم مثل محل کارم که حتی نمیشه یه پماد سوختگی رو بین وسایلش پیدا کرد، کمی به هم ریخته و آشفته است…
از پله کوتاه ورودی با عجله بالا رفتم ، و بلافاصله با حضورم لامپها خودکار روشن شدن … خودمو به دستشویی رسوندم ، و شروع به شستن خون روی دستم کردم ، رینگ بوکس رو هم از جیبم بیرون اوردم و مشغول شستن اثر خونی که رویش جا مانده بود، شدم : اون مرد … احتمالاً فکش شکسته باشه …
با اینکه یه مردِ مزاحم بود… اما به عنوان یه انسان باید بهش ترحم میکردم … ما زنها به اجبار باید وجودشون رو تحمل کنیم …
نمیشه این واقعیت رو انکار کرد که در دنیایی که ما وجود داریم اونها هم وجود دارن …
* رینگ رو جلوی آینه دستشویی گذاشتم و با عصبانیت گفتم : اما هنوز هم فکر میکنم اونها تو این جهان اضافی هستن … مسبب همه جنگها و آشوبها در همه دورانها اونها هستن …
نمیتونم تنفرم رو از اونها مخفی کنم … اگه باز یکی از اون مزاحما سر راهم سبز بشه بدون هیچ رحمی یه درس حسابی بهش میدم
… یدفعه به چهره خودم داخل آینه خیره ماندم ، این قیافه!…هر وقت میبینمش به یاد میارم کی هستم … رُزا … حتی داخل خونه‌ هم من رُزا ام …
*بند شونی کیفمو از سرم بیرون اوردم و از چوب لباسی آویزون کردم ، کِش موهامو که قبل از سوار شدن به اتوبوس موهامو باهاش بسته بودم ، باز کردم ، و لباسهامو داخل کیسه پلاستیک گذاشتم و بعد از تنظیم دمای آب گرم زیر دوش رفتم و بدنمو شستم ، بعد خودمو خشک کردم و در حالیکه مشغول سشوآر کردن موهام بودم به ساعت مچیم که ساعت ۸:۵۳ دقیقه رو نشون میداد نگاه کردم ، و یه بلوز حریر و شلوار راحتی سفید پوشیدم و بیرون آمدم … و به آشپزخانه رفتم… و از یخچال یه قوطی آب سیب و از فریز یه بسته همبرگر نیمه آماده بیرون اوردم … و روی کابینت گذاشتم … درب بازشوی قوطی رو که باز کردم و روی لبهام گذاشتمش، متوجه صدای ژیره مانند شیشه پنجره شدم … قوطی رو روی کابینت گذاشتم و سمت پنجره که روبروی پشت بام شیروانی شکل خانه همسایه بود ، رفتم … و با دیدن «لایفی» که یه بچه گربه سیاه کور بود و به شیشه پنجول میکشید ، با خوشحالی درب پنجره رو باز کردم تا داخل بیاد،…
ادامه نظرات