نازی:معلومه که بلدم مثلا مدال دارما. بعدم یه دو متری رفت جلو تر. نازی با داد:حالا ببین اریکا خانوم مثل قورباغه شنا میکنم.یدفه یه موج بزرگ امد نازی هم تعادلشو از دست دادو افتاد تو آب میخواستم بزنم زیر خنده که دیدم نازی داره دستو پا میزنه بخاطر آبی که تو دهنش رفته بود هل شده بود و نمیتونست شنا کنه. شروع کردم جیغ زدن آقا صابر دوید سمتمون خاله سارا هم مثل من جیغ میزد. هر دفه که موج میزد نازی هم از ما دورتر میشد اقا صابر هم چون تبل بود وشنا هم بلد نبود نمیتونست کمکش کنه. گریم در امده بود خدایا کمکش کن یدفه یه رابین هود پرید تو اب و خدارو شکر نازی رونجات داد. واین رابین هود کسی نبود جز همون پسره. نازی رو بغل کرده بود وآورد لب ساحل وبا دستش رو قفسه سینه نازی ضربه وارد میکرد بعد سه ضربه نازی به هوش امد و خدارو شکر کار به تنفس دهان به دهان نرسید (خخخخ) خاله و اقا صابر هم امدن نازیو بغل کردن منم از خوشحالی گوله گوله اشک میریختم پسره بلند شدو خیره خیره نگام کرد با سر بهش گفتم چیه ولی هیچی نگفت اقا صابر هم بلند شد. اقا صابر :خیلی ممنون پسرم تو دوباره دخترمو بهم برگردوندی. پسره :خواهش میکنم من به وظیفه انسانیم عمل کردم. اقا صابر هم که انگار خیلی از پسره خوشش امده بود امد جلو و بهش دست داد. صابر:اسمت چیه پسرم. پسره:پرهام.(چه عجب خخخ) نازی خواست حرف بزنه که بجاش شروع کرد به صرفه کردن. صابر:سارا خانوم پاشو باید نازی رو ببریم درمانگاه .پرهام:نیاز به درمانگاه نیست بخاطر اب شوریه که خورده فقط ممکنه تب کنه که با استامینوفن (همینو فقط بلد بودم) خوب میشه. صابر:شما دکترین. پرهام:بله .همچین هر سه تایی تحسین امیز نگاش کردن که حسودیم شد. اون نازی که کم بود پسره رو ببلعه.پرهام به من اشاره کردو گفت:ایشونم دختر شماست. اخرش نتونست جلو فضولیشو بگیره.صابر:نه ایشون دختر همکارم هستن که با ما امدن شمال برای تفریح اتفاقا ویلای ما همین نزدیکیاست. بفرماییدشام در خدمت باشیم. پرهام:خیلی ممنون شمام زودتر برین واسه حال دخترتون بهتره چون هوا هم خیلی سرده. اوففف پسره چه خودشیرینیی هم میکنه. صابر:واقعا نمیدونم محبتتونو چجوری جبران کنم در هر صورت ویلای ما اونجاست وبا دست اشاره داد. هر موقع کاری داشتید در خدمت هستم. خاله و نازی هم از پسره تشکر کردن. و بعد پسره برگشت به من نگاه کرد منم مجبور شدم مصلحتی یه تشکر خشکو خالی بکنم.