در حال بارگذاری ویدیو ...

رمان کوتاه ((ساعت9)) پارت دوازدهم

۲ نظر گزارش تخلف
♱~ℓσℓℓιρσρ~♱
♱~ℓσℓℓιρσρ~♱

از اتاق بیرون اومدم. بچه ها خودشونو زدن به اون راه. منم بحثی پیش نکشیدم. به اتاقم رفتم. لباسهامو دراوردم و زودتر از همیشه به تخت رفتم. در اتاقو زدن. سرمو بلند کردم و به در نگاه کردم. قبل از اینکه چیزی بگم یهو در باز شد. فورا خودمو جمع کردم و رفتم زیر پتو

لئو: خوابیدی؟
من: اره خسته ام

گوشه پتو رو گرفت. محکم پتو رو نگه داشتم

من: سردمه
لئو: تابستونه، برات یه چیزی گرفتم فکر کنم بهش نیاز داری
من: چیه؟
لئو: میذارمش روی میز
من: بابت لباسا هم ازت تشکر نکردم بعدا پولشو میدم

صدای قدمهاش رو شنیدم که از من دور میشد، اما چند ثانیه ای مکث کرد و رفت، انگار میخواست چیزی بگه. سرم رو از زیر پتو بیرون اوردم و به میز نگاه کردم. یه جعبه روی میز بود. بازش کردم و از ذوق لبخند زدم

واای گوشی
چجوری با اینا کار میکنن؟

یهو رفت روی ویبره. ترسیدم و انداختمش روی تخت. صفحه اش روشن شد.

‌داره زنگ میخوره؟
خب باید سبزو بزنم

دستمو فشار دارم روی صفحه سبز رنگ و کشیدم

من: ا،الو
لئو: این شماره منه، ذخیرش کن
من: تویی، ممنون برای گوشی
لئو: شمارت رو به هرکسی نده و کم کم یاد بگیر باید چطور باهاش کار کنی
من: چشم
لئو: درباره اتفاق امروز...
من: اره امروز روز پرکاری برای من بود از اینکه توی رستوران دیدمتون شکه شدم، وقت استراحته نه؟
لئو: شب بخیر
من: بایی

فورا قطع کردم. نفس عمیقی کشیدم. دراز کشیدم و از پنجره روبروی تخت به بیرون نگاه میکردم. در همون حالت خوابم برد

لارا: جسیکا، بیدار شو
من: اوم، سرم...
لارا: یه هفته است که خوابی، قرار نبود انقدر طول بکشه
من: یه هفته؟ وقتی خوابم چیزی یادم نمیمونه که بخوام برگردم

نشستم و دستمو گرفتم به سرم

لارا: خطرناکه، دیگه این کارو ادامه نده
من: نه، اون خوبه، میخوام ازش استفاده کنم
لارا: ولی...
من: امروز چندمه؟
لارا: قرارتو عقب انداختم و بهونه چینی کردم، فردا قرار داری
من: گرسنمه

سر میز غذا نشستم و شام میخوردم، ساعت 3 شب بود. زمانها با هم برابره. شاید دنیای من فقط توهمه، شاید اونا افرادی هستن که جاهای دیگه دنیا مثل من به این فناوری دست پیدا کردن. من فقط میخواستم خاطرات کودکیم رو به یاد بیارم. اما مثل اینکه دنیای جدایی ساخته شده، وقتی واردش میشم همه چیز رو فراموش میکنم.

لارا: لباسات اماده است، میخوای استراحت کنی؟

نظرات (۲)

Loading...

توضیحات

رمان کوتاه ((ساعت9)) پارت دوازدهم

۱۳ لایک
۲ نظر

از اتاق بیرون اومدم. بچه ها خودشونو زدن به اون راه. منم بحثی پیش نکشیدم. به اتاقم رفتم. لباسهامو دراوردم و زودتر از همیشه به تخت رفتم. در اتاقو زدن. سرمو بلند کردم و به در نگاه کردم. قبل از اینکه چیزی بگم یهو در باز شد. فورا خودمو جمع کردم و رفتم زیر پتو

لئو: خوابیدی؟
من: اره خسته ام

گوشه پتو رو گرفت. محکم پتو رو نگه داشتم

من: سردمه
لئو: تابستونه، برات یه چیزی گرفتم فکر کنم بهش نیاز داری
من: چیه؟
لئو: میذارمش روی میز
من: بابت لباسا هم ازت تشکر نکردم بعدا پولشو میدم

صدای قدمهاش رو شنیدم که از من دور میشد، اما چند ثانیه ای مکث کرد و رفت، انگار میخواست چیزی بگه. سرم رو از زیر پتو بیرون اوردم و به میز نگاه کردم. یه جعبه روی میز بود. بازش کردم و از ذوق لبخند زدم

واای گوشی
چجوری با اینا کار میکنن؟

یهو رفت روی ویبره. ترسیدم و انداختمش روی تخت. صفحه اش روشن شد.

‌داره زنگ میخوره؟
خب باید سبزو بزنم

دستمو فشار دارم روی صفحه سبز رنگ و کشیدم

من: ا،الو
لئو: این شماره منه، ذخیرش کن
من: تویی، ممنون برای گوشی
لئو: شمارت رو به هرکسی نده و کم کم یاد بگیر باید چطور باهاش کار کنی
من: چشم
لئو: درباره اتفاق امروز...
من: اره امروز روز پرکاری برای من بود از اینکه توی رستوران دیدمتون شکه شدم، وقت استراحته نه؟
لئو: شب بخیر
من: بایی

فورا قطع کردم. نفس عمیقی کشیدم. دراز کشیدم و از پنجره روبروی تخت به بیرون نگاه میکردم. در همون حالت خوابم برد

لارا: جسیکا، بیدار شو
من: اوم، سرم...
لارا: یه هفته است که خوابی، قرار نبود انقدر طول بکشه
من: یه هفته؟ وقتی خوابم چیزی یادم نمیمونه که بخوام برگردم

نشستم و دستمو گرفتم به سرم

لارا: خطرناکه، دیگه این کارو ادامه نده
من: نه، اون خوبه، میخوام ازش استفاده کنم
لارا: ولی...
من: امروز چندمه؟
لارا: قرارتو عقب انداختم و بهونه چینی کردم، فردا قرار داری
من: گرسنمه

سر میز غذا نشستم و شام میخوردم، ساعت 3 شب بود. زمانها با هم برابره. شاید دنیای من فقط توهمه، شاید اونا افرادی هستن که جاهای دیگه دنیا مثل من به این فناوری دست پیدا کردن. من فقط میخواستم خاطرات کودکیم رو به یاد بیارم. اما مثل اینکه دنیای جدایی ساخته شده، وقتی واردش میشم همه چیز رو فراموش میکنم.

لارا: لباسات اماده است، میخوای استراحت کنی؟