در حال بارگذاری ویدیو ...

قسمت دهم * پارت چهارم * رمان ♣♦بهترین سلطنت♦♣

♦⚚Pʀɪɴᴄᴇss ⋅∙⋅ Aɴɪsᴀ ~ Rᴇɢɪɴᴀ⚚♦
♦⚚Pʀɪɴᴄᴇss ⋅∙⋅ Aɴɪsᴀ ~ Rᴇɢɪɴᴀ⚚♦

چند ساعت بعد***اتاق پادشاه شیاطین***
آدریانوس که فهمیده بود رجینا برگشته خواسته بود بیاد پیشش تا ازش بپرسه چرا به مدت سه روز به قلعه برنگشته بوده....وقتی رجینا میاد توی اتاق پدرش ، آدریانوس بلافاصله متوجه ی تغییر رنگ یک چشم رجینا میشه ( سیاه ) ، اخمی جدی بهش میکنه و میگه : بگو ببینم تو این مدت کجا بودی!؟
رجینا با خونسردی جواب میده : داشتم توی جنگل روی یکی از قوی ترین جادوهام کار میکردم که...اتفاق بدی برام افتاد و نتونستم تو این مدت برگردم خونه!!
آدریانوس یه ابروشو میده بالا : بیشتر توضیح بده!!
رجینا ادامه میده : توسط جادوی من هیولاهایی بوجود اومدن که نمیتونستم کنترلشون کنم!! به همین خاطر اونا بهم حمله کردن ، تغییر رنگ چشمم هم به دلیله جادومه که برای احضار و جنگیدن با اونا ازش استفاده کردم...که متاسفانه موندگاره!!
آدریانوس حیرت زده میشه : ممم...پس انگار تو این مدت مهارتای جدیدی یاد گرفتی!!...خوبه بهت افتخار میکنم!!...بهتره بری استراحت کنی.
***اتاق کایا همراه با رفیقاش***
رابرت وقتی میفهمه ریچارد جای رجینارو به ویکتور نشون داده با عصبانییت یقشو میگیره و سرش داد میزنه : خب اوشکول برای چی جای رجینارو به اون گفتی هااااا؟؟؟ بزنم لهت کنم؟؟>0<
ریچارد که پوکر بهش خیره شده بود عصبی میگه : هه...شما نابغه ها اگه دست از پا خطا نمیکردین ویکتور هیچوقت به چیزی شک نمیکردو منم مجبور نبودم بهش بگم اون کجاس!!
آنجلا سعی داشت مانع دعوا کردنشون بشه برای همین با خونسردی میگه : بس کنین دیگه!! بجای سرزنش کردن همدیگه بهتره به فکر راه چاره باشیم!!
ماریا که با آنجلا موافق بود نیم نگاهی به کایا که رو تخت لم داده بود میندازه و میگه : ببینم تو چطور میتونی انقدر آروم باشی!؟...نکنه باز فکری تو سرِ بی صحابته!؟ -_-
کایا که با خونسردی یه لبخند رو لباش بود جواب میده : نگران نباشین ، اینطور که معلومه رجینا به هیچکس هیچ حرفی نزده!!
ریچارد با تعجب میگه : چطور ممکنه!!! ببینم تو از کجا فهمیدی؟!
کایا : از پدرم پرسیدم ^_^....احتمالا ترسیده که به کسی چیزی بگه.
ماریا با چهره ای پر از سوال و ابهام : جلل خالق @^@...میگما....فک نمیکنین یکم مشکوکه!؟
رابرت که با خوشحالی یقه ی ریچاردو ول میکنه رو به ماریا میگه : کجاش مشکوکه آخه!!!؟؟ تو نبودی ببینی کایا چه بلایی سرش آورد!! خب معلومه ترسیده اگه به کسی چیزی بگه بدترش سرش بیاد.
ادامه در قسمت بعد

نظرات (۳)

Loading...

توضیحات

قسمت دهم * پارت چهارم * رمان ♣♦بهترین سلطنت♦♣

۱۲ لایک
۳ نظر

چند ساعت بعد***اتاق پادشاه شیاطین***
آدریانوس که فهمیده بود رجینا برگشته خواسته بود بیاد پیشش تا ازش بپرسه چرا به مدت سه روز به قلعه برنگشته بوده....وقتی رجینا میاد توی اتاق پدرش ، آدریانوس بلافاصله متوجه ی تغییر رنگ یک چشم رجینا میشه ( سیاه ) ، اخمی جدی بهش میکنه و میگه : بگو ببینم تو این مدت کجا بودی!؟
رجینا با خونسردی جواب میده : داشتم توی جنگل روی یکی از قوی ترین جادوهام کار میکردم که...اتفاق بدی برام افتاد و نتونستم تو این مدت برگردم خونه!!
آدریانوس یه ابروشو میده بالا : بیشتر توضیح بده!!
رجینا ادامه میده : توسط جادوی من هیولاهایی بوجود اومدن که نمیتونستم کنترلشون کنم!! به همین خاطر اونا بهم حمله کردن ، تغییر رنگ چشمم هم به دلیله جادومه که برای احضار و جنگیدن با اونا ازش استفاده کردم...که متاسفانه موندگاره!!
آدریانوس حیرت زده میشه : ممم...پس انگار تو این مدت مهارتای جدیدی یاد گرفتی!!...خوبه بهت افتخار میکنم!!...بهتره بری استراحت کنی.
***اتاق کایا همراه با رفیقاش***
رابرت وقتی میفهمه ریچارد جای رجینارو به ویکتور نشون داده با عصبانییت یقشو میگیره و سرش داد میزنه : خب اوشکول برای چی جای رجینارو به اون گفتی هااااا؟؟؟ بزنم لهت کنم؟؟>0<
ریچارد که پوکر بهش خیره شده بود عصبی میگه : هه...شما نابغه ها اگه دست از پا خطا نمیکردین ویکتور هیچوقت به چیزی شک نمیکردو منم مجبور نبودم بهش بگم اون کجاس!!
آنجلا سعی داشت مانع دعوا کردنشون بشه برای همین با خونسردی میگه : بس کنین دیگه!! بجای سرزنش کردن همدیگه بهتره به فکر راه چاره باشیم!!
ماریا که با آنجلا موافق بود نیم نگاهی به کایا که رو تخت لم داده بود میندازه و میگه : ببینم تو چطور میتونی انقدر آروم باشی!؟...نکنه باز فکری تو سرِ بی صحابته!؟ -_-
کایا که با خونسردی یه لبخند رو لباش بود جواب میده : نگران نباشین ، اینطور که معلومه رجینا به هیچکس هیچ حرفی نزده!!
ریچارد با تعجب میگه : چطور ممکنه!!! ببینم تو از کجا فهمیدی؟!
کایا : از پدرم پرسیدم ^_^....احتمالا ترسیده که به کسی چیزی بگه.
ماریا با چهره ای پر از سوال و ابهام : جلل خالق @^@...میگما....فک نمیکنین یکم مشکوکه!؟
رابرت که با خوشحالی یقه ی ریچاردو ول میکنه رو به ماریا میگه : کجاش مشکوکه آخه!!!؟؟ تو نبودی ببینی کایا چه بلایی سرش آورد!! خب معلومه ترسیده اگه به کسی چیزی بگه بدترش سرش بیاد.
ادامه در قسمت بعد