شازده کوچولو پارت هفتم…+ موزیک

۳۳ نظر گزارش تخلف
khanoomnoor
khanoomnoor

‎. نباید ازشان دلخور شد. بچه ها باید نسبت به آدم بزرگ ها گذشت داشته باشند.
‎اما البته ماها که مفهوم حقیقی زندگی را درک میکنیم میخندیم به ریش هرچه عدد و رقم است! چیزی که من دلم میخواست این بود که این ماجرا را مثل قصه ی پریا نقل کنم. دلم میخواست بگویم:
»یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری یه شهریار کوچولو بود که تو اخترکی زندگی میکرد همهاش یه خورده از خودش بزرگتر و واسه خودش پیِ دوستِ همزبونی میگشت…«
آن هایی که مفهوم حقیقی زندگی را درک کرده اند واقعیت ‎قضیه را با این لحن بیشتر حس میکنند. آخر من دوست ندارم کسی کتابم را سرسری بخواند. خدا میداند با نقل این خاطرات چه بار غمی روی دلم مینشیند. شش سالی میشود که دوستم با َبرّهاش رفته. این که این جا میکوشم او را وصف کنم برای آن است که از خاطرم نرود. فراموش کردن یک دوست خیلی غمانگیز است. همه کس که دوستی ندارد. من هم میتوانم مثل آدم بزرگ ها بشوم که فقط اعداد و ارقام چشمشان را میگیرد. و باز به همین دلیل است که رفته ام یک جعبه رنگ و چند تا مداد خریدهام. تو سن و سال من واسه کسی که جز کشیدنِ یک بوآی باز یا یک بوآی بسته هیچ کار دیگری نکرده -و تازه آن هم در شش سالگی- دوباره به نقاشی رو کردن از آن حرف هاست! البته تا آنجا که بتوانم سعی میکنم چیزهایی که میکشم تا حد ممکن شبیه باشد. گیرم به موفقیت خودم اطمینان چندانی ندارم. یکیش شبیه از آب در میآید یکیش نه. سرِ قدّ و قواره اش هم حرف است. یک جا زیادی بلند درش آورده ام یک جا زیادی کوتاه. از رنگ لباسش هم مطمئن نیستم. خب، رو حدس و گمان پیش رفتهام؛ کاچی به زِ هیچی. و دست آخر گفته باشم که تو بعضِ جزئیات مهم ترش هم دچار اشتباه شده ام. اما در این مورد دیگر باید ببخشید: دوستم زیر بار هیچ جور شرح و توصیفی نمیرفت. شاید مرا هم مثل خودش میپنداشت. اما از بختِ بد، دیدن بره ها از پشتِ جعبه از من بر نمیآید. نکند من هم یک خرده به آدم بزرگ ها رفته ام؟ »باید پیر شده باشم«.

نظرات (۳۳)

Loading...

توضیحات

شازده کوچولو پارت هفتم…+ موزیک

۱۷ لایک
۳۳ نظر

‎. نباید ازشان دلخور شد. بچه ها باید نسبت به آدم بزرگ ها گذشت داشته باشند.
‎اما البته ماها که مفهوم حقیقی زندگی را درک میکنیم میخندیم به ریش هرچه عدد و رقم است! چیزی که من دلم میخواست این بود که این ماجرا را مثل قصه ی پریا نقل کنم. دلم میخواست بگویم:
»یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری یه شهریار کوچولو بود که تو اخترکی زندگی میکرد همهاش یه خورده از خودش بزرگتر و واسه خودش پیِ دوستِ همزبونی میگشت…«
آن هایی که مفهوم حقیقی زندگی را درک کرده اند واقعیت ‎قضیه را با این لحن بیشتر حس میکنند. آخر من دوست ندارم کسی کتابم را سرسری بخواند. خدا میداند با نقل این خاطرات چه بار غمی روی دلم مینشیند. شش سالی میشود که دوستم با َبرّهاش رفته. این که این جا میکوشم او را وصف کنم برای آن است که از خاطرم نرود. فراموش کردن یک دوست خیلی غمانگیز است. همه کس که دوستی ندارد. من هم میتوانم مثل آدم بزرگ ها بشوم که فقط اعداد و ارقام چشمشان را میگیرد. و باز به همین دلیل است که رفته ام یک جعبه رنگ و چند تا مداد خریدهام. تو سن و سال من واسه کسی که جز کشیدنِ یک بوآی باز یا یک بوآی بسته هیچ کار دیگری نکرده -و تازه آن هم در شش سالگی- دوباره به نقاشی رو کردن از آن حرف هاست! البته تا آنجا که بتوانم سعی میکنم چیزهایی که میکشم تا حد ممکن شبیه باشد. گیرم به موفقیت خودم اطمینان چندانی ندارم. یکیش شبیه از آب در میآید یکیش نه. سرِ قدّ و قواره اش هم حرف است. یک جا زیادی بلند درش آورده ام یک جا زیادی کوتاه. از رنگ لباسش هم مطمئن نیستم. خب، رو حدس و گمان پیش رفتهام؛ کاچی به زِ هیچی. و دست آخر گفته باشم که تو بعضِ جزئیات مهم ترش هم دچار اشتباه شده ام. اما در این مورد دیگر باید ببخشید: دوستم زیر بار هیچ جور شرح و توصیفی نمیرفت. شاید مرا هم مثل خودش میپنداشت. اما از بختِ بد، دیدن بره ها از پشتِ جعبه از من بر نمیآید. نکند من هم یک خرده به آدم بزرگ ها رفته ام؟ »باید پیر شده باشم«.