فن فیک شروع از صفر پارت 2
[از دید سوم شخص]
نفهمید کی آمبولانس و پلیسا رسیدن حتی نفهمید کی رسیدن بیمارستان.تمام مدت یک چیز توی ذهنش میچرخید "اگه بلایی سرش بیاد.... اگه بلایی سرش بیاد..من چجوری ندیدمش؟"
پزشکا دور تختشو گرفتن و بردن و تهیونگ پشت درای بسته موند.تنها کاری که میتونست پشت اون درای بسته بکنه این بود که دعا کنه بلایی سر اون دختر نیومده باشه.ولی اون همه خون..... همینطور که افکار منفی توی ذهنش بیشتر میشد پلیس ها از طبقه ی پایین اومدند تا ازش سوالاتی بپرسن.
-آقای کیم..اهم اهم آقای کیم.(صدایش را بالا میبرد)آقای کیم!
-بله.ببخشید نفهمیدم کی اومدین.
-ایرادی نداره.شما باید به چند تا از سوالات ما جواب بدین.
-با کمال میل.
-اون دخترو میشناسین؟قبلا دیده بودینش؟
-نه.اولین باره که میبینمش.باور کنید اون اومد جلوی..
-همه چیز مشخص میشه.اگه نمیشناسیدش کارمون یکم سخت میشه.
-چرا؟
بازرس چیزی را بالا گرفت که دقیقا معلوم نبود چی بود.
-این دیگه چیه؟
-گوشیشه.کاملا له شده و ما نمیتونیم به خانوادش دسترسی پیدا کنیم.برای همین باید صبر کنیم تا خودش بهمون بگه.
در این لحظه درها باز شدن و پزشک جراح در حالی که دستکش هاشو در می آورد اومد بیرون.
-همراه بیمار کیه؟
[تهیونگ]-من.حالش چطوره؟
-خب میشه گفت از مرگ نجات پیدا کرد...
تهیونگ نفس عمیقی کشید.
-ولی...
-ولی چی؟
-زمانی که میخواستیم لخته ی خون توی سرشو خارج کنیم دیدیم که قسمت بزرگی از بخشی که مربوط به حافظه میشه آسیب شدیدی دیده.
-خب؟
-متاسفم که اینو میگم ولی با توجه به مقدار آسیب اون دیگه نمیتونه گذشتشو به یاد بیاره.
انگار سطلی از آب یخ روی سر تهیونگ خالی شد.پاهاش دیگه تحمل نکردن و روی زانو هاش افتاد.چیزیو که میشنید باور نمیکرد.
-بعد از یه مدتی حافظش برمیگرده دیگه نه؟فقط باید یادش بیاد.درسته؟
-متاسفم ولی همونطور که گفتم بخش های عظیمی از مغزش آسیب دیدن .اون دیگه نمیتونه چیزی از گذشتشو به یاد بیاره.
این آخرین حرفی بود که تهیونگ شنید.بعد از اون گوش هاش پر شد از صدای زنگ.انگار که کر شده باشه!
-....در هر حال مسئولیت اون با شماس آقای کیم.آقای کیم گوش میدید؟
نظرات (۱)