در حال بارگذاری ویدیو ...

|sad epic|موسیقی بیکلام/{یک‌زندگی نامه از نماشا}

۴۶ نظر گزارش تخلف
lish
lish

lish;با کمترین تغییر
سنپای.... اینم داستان زندگی من^^... 25 مهر سال 1384... ساعت 3 صبح بدنیا اومدممم^^ ... خالم همیشه میگه مونده بودیم اسم تو و خواهرتو بزاریم ( اسم) و(اسم خواهر دوم که بابت برخی چیزا برداشتمش) یا سنا و سانیا ... که شدیم اسم و اسم .... من 4 دقیقه زودتر به دنیا اومدم.... پدر و مادرم تا چند سال با هم خوب بودن .... ولی زمانی که 8 سالم شد ... مشکلاتشونو دعواهاشون شروع شد^^ ..... از همون بچگی به سنا .... توجه بیشتری میکردن^^.... برام مهم نبود چون منم اونو بیشتر از همه دوست داشتم^^.... فکر میکردم برام مهم نیست... وقتی 10 سالمون بود .... پدر و مادرم از هم جدا شدن^^..... مادرم نه من نه سنا رو قبول نکرد^^.... پدرم هم فقط سنا رو پذیرفت^^..... من رو پیش مادربزرگ پدریم توی تهران فرستادن^^.... مادرم سه سال پیش بخاطر سرطان فوت کرد^^.... پدرم هم سال بعد از جداییش بخاطر سنا دوباره ازدواج کرد^^.... من همچنان تنها کسی بودم ک.... هیچی^^... فقط یه گوشه ای از دنیا افتاده بود.... کسی هم نبود که مسئولیتشو قبول کنه^^..... سنپااای^^.... من 8 سال.... به زور هفته ای یکبار از خونه بیرون میزدم ..... توی مدرسه .... بارها .... اذیت شدم^^.... ولی اینها برام بی اهمیتن^^ .... پدرم رو 8 ساله ندیدم.... سنا پارسال تصادف کرد و فوت کرد.... بدون اینکه وقت کنم ازش خدافظی کنم.... بدون اینکه یبار دیگه صداش بزنم^^..... زندگیمو نگه داشته بودم که فقط.... خودم کسی باشم که از جزئیاتش خبر داره ولی .... سنپای من .... دیگه داشتم خفه میشدم
نویسنده:زندگی تلخ و سخت شیرین ترین زندگی دنیاست این دوست عزیزمون هم نمیتونست کلش رو بگه و بهترم بود کلش گفته نشه ولی لطفا با واقعیت روبرو بشی و مردم رو ببینی(امیدوارم هم تو خواهرکوچیکترم اذیت نشی و هم تمام خاننده ها و اگه خوندی لطفا نظر بده

نظرات (۴۶)

Loading...

توضیحات

|sad epic|موسیقی بیکلام/{یک‌زندگی نامه از نماشا}

۱۵ لایک
۴۶ نظر

lish;با کمترین تغییر
سنپای.... اینم داستان زندگی من^^... 25 مهر سال 1384... ساعت 3 صبح بدنیا اومدممم^^ ... خالم همیشه میگه مونده بودیم اسم تو و خواهرتو بزاریم ( اسم) و(اسم خواهر دوم که بابت برخی چیزا برداشتمش) یا سنا و سانیا ... که شدیم اسم و اسم .... من 4 دقیقه زودتر به دنیا اومدم.... پدر و مادرم تا چند سال با هم خوب بودن .... ولی زمانی که 8 سالم شد ... مشکلاتشونو دعواهاشون شروع شد^^ ..... از همون بچگی به سنا .... توجه بیشتری میکردن^^.... برام مهم نبود چون منم اونو بیشتر از همه دوست داشتم^^.... فکر میکردم برام مهم نیست... وقتی 10 سالمون بود .... پدر و مادرم از هم جدا شدن^^..... مادرم نه من نه سنا رو قبول نکرد^^.... پدرم هم فقط سنا رو پذیرفت^^..... من رو پیش مادربزرگ پدریم توی تهران فرستادن^^.... مادرم سه سال پیش بخاطر سرطان فوت کرد^^.... پدرم هم سال بعد از جداییش بخاطر سنا دوباره ازدواج کرد^^.... من همچنان تنها کسی بودم ک.... هیچی^^... فقط یه گوشه ای از دنیا افتاده بود.... کسی هم نبود که مسئولیتشو قبول کنه^^..... سنپااای^^.... من 8 سال.... به زور هفته ای یکبار از خونه بیرون میزدم ..... توی مدرسه .... بارها .... اذیت شدم^^.... ولی اینها برام بی اهمیتن^^ .... پدرم رو 8 ساله ندیدم.... سنا پارسال تصادف کرد و فوت کرد.... بدون اینکه وقت کنم ازش خدافظی کنم.... بدون اینکه یبار دیگه صداش بزنم^^..... زندگیمو نگه داشته بودم که فقط.... خودم کسی باشم که از جزئیاتش خبر داره ولی .... سنپای من .... دیگه داشتم خفه میشدم
نویسنده:زندگی تلخ و سخت شیرین ترین زندگی دنیاست این دوست عزیزمون هم نمیتونست کلش رو بگه و بهترم بود کلش گفته نشه ولی لطفا با واقعیت روبرو بشی و مردم رو ببینی(امیدوارم هم تو خواهرکوچیکترم اذیت نشی و هم تمام خاننده ها و اگه خوندی لطفا نظر بده