در حال بارگذاری ویدیو ...

پارت ۲ - مقدمه

دُخترِ ماه
دُخترِ ماه

همه چی به واقع از خوابی شروع شد.
خوابی به قدری مبهم که هیچ کس رو درونش نمیشناخت و به قدری واضح که میتونست احساساتش رو به طرز عجیبی حس کنه!
قبلا هم این مدل خواب ها رو دیده بود.
خواب هایی از روزمرگی مثل نشستن کنار خانواده و دیدن سکانس فیلمی که بعد ها وقتی در واقعیت این اتفاق میفتاد کلی کیف می‌کرد و فقط لبخندی میزد از روی رضایت که انگاری همه چیز سر جای خودشه!!

اما اتفاقی داشت میفتاد که ازش خبری نداشت... خواب ها داشتن به مرور با فاصله زمانی طولانی تری دیده میشدن و جالب‌تر اینکه دیرتر هم به واقعیت میپیوستن!

و این رو زمانی فهمید که برای مدت طولانی خوابی ندید!

بی‌صبرانه منتظر خواب جدیدی بود.
نشانی از این که همه چیز روی رواله! مثل اینکه اگر خوابی نبینه ی چیزی سر جاش نیست...

یعنی دارم تو راه درستی قدم برمیدارم؟ چه چیزی در انتظارمه؟ یه نشونه جدید میخوام برای ادامه دادن.
این رو وقتی زیر نور ماه داشت پیاده روی میکرد، گفت.

و چند روز بعدش ی خواب جدید دید!
ولی خوابش فرق داشت.
جنسش فرق داشت. احساسش فرق داشت. حس می‌کرد که جای بعضی از اعضای خانوادش کنارش خالیه!

دید که داره با عجله به سمت دو مرد که اونطرف خیابون ایستادن میره. اما اینجا کجاست؟ اونا کی هستن؟ چهرشون هم آشناست و هم نا آشنا!

یکی از مرد ها که پشتش به اون بود رو نتونست ببینه اما اون یکی رو تونست ببینه ولی قبلا اون رو ندیده بود.
اما ی حس عجیب آشنایی میگفت که اون شخص احتمالا همسرشه! اما اون که هنوز ازدواج نکرده بود! و اصلا شخص خاصی هم تو زندگیش نبود!

بیخیال از این فکرهایی که تو سرش بود به دستش نگاه کرد‌.
دستش پر بود از برگه هایی که مشخص بود مدارک مهمی هستن!
مدارک مهمی که کلی مهر و امضا روشون خورده بود و باید به موقع به جایی می‌رسید که اون دو مرد اونجا بودن.

اما اون اونجا چیکار میکرد؟ چه مدارکی رو باید به موقع میرسوند؟!

تو این فکرها بود که از خواب پرید!

نظرات (۹)

Loading...

توضیحات

پارت ۲ - مقدمه

۱۷ لایک
۹ نظر

همه چی به واقع از خوابی شروع شد.
خوابی به قدری مبهم که هیچ کس رو درونش نمیشناخت و به قدری واضح که میتونست احساساتش رو به طرز عجیبی حس کنه!
قبلا هم این مدل خواب ها رو دیده بود.
خواب هایی از روزمرگی مثل نشستن کنار خانواده و دیدن سکانس فیلمی که بعد ها وقتی در واقعیت این اتفاق میفتاد کلی کیف می‌کرد و فقط لبخندی میزد از روی رضایت که انگاری همه چیز سر جای خودشه!!

اما اتفاقی داشت میفتاد که ازش خبری نداشت... خواب ها داشتن به مرور با فاصله زمانی طولانی تری دیده میشدن و جالب‌تر اینکه دیرتر هم به واقعیت میپیوستن!

و این رو زمانی فهمید که برای مدت طولانی خوابی ندید!

بی‌صبرانه منتظر خواب جدیدی بود.
نشانی از این که همه چیز روی رواله! مثل اینکه اگر خوابی نبینه ی چیزی سر جاش نیست...

یعنی دارم تو راه درستی قدم برمیدارم؟ چه چیزی در انتظارمه؟ یه نشونه جدید میخوام برای ادامه دادن.
این رو وقتی زیر نور ماه داشت پیاده روی میکرد، گفت.

و چند روز بعدش ی خواب جدید دید!
ولی خوابش فرق داشت.
جنسش فرق داشت. احساسش فرق داشت. حس می‌کرد که جای بعضی از اعضای خانوادش کنارش خالیه!

دید که داره با عجله به سمت دو مرد که اونطرف خیابون ایستادن میره. اما اینجا کجاست؟ اونا کی هستن؟ چهرشون هم آشناست و هم نا آشنا!

یکی از مرد ها که پشتش به اون بود رو نتونست ببینه اما اون یکی رو تونست ببینه ولی قبلا اون رو ندیده بود.
اما ی حس عجیب آشنایی میگفت که اون شخص احتمالا همسرشه! اما اون که هنوز ازدواج نکرده بود! و اصلا شخص خاصی هم تو زندگیش نبود!

بیخیال از این فکرهایی که تو سرش بود به دستش نگاه کرد‌.
دستش پر بود از برگه هایی که مشخص بود مدارک مهمی هستن!
مدارک مهمی که کلی مهر و امضا روشون خورده بود و باید به موقع به جایی می‌رسید که اون دو مرد اونجا بودن.

اما اون اونجا چیکار میکرد؟ چه مدارکی رو باید به موقع میرسوند؟!

تو این فکرها بود که از خواب پرید!