در حال بارگذاری ویدیو ...

قسمت بیست و چهارم داستان عشق با چاشنی نفرت !

۰ نظر گزارش تخلف
♡chen♡xiumin♡
♡chen♡xiumin♡

از زبان چویا
اصلا فاز اتسوشی رو درک نمی کردم ولی گفتم بذار یه سری به اون بزغاله هم بزنم زنگ که خورد رفتم سمت کلاسش و از منار دیوار سرمو بردم داخل از بین دانش اموزا پیداش کردم کنار دونفر دیگه از بچه های کلاسش بود یکیشون عینکی بود و اون یکی حدودا بلند قد وارد کلاس شدم و رفتم سمت دازای و با انگشت زدم به پشتش - سلام ! سرشو برگردوند و متعجب نگام کرد !- تو اینجا چیکار میکنی ؟ - دوست نداری برم اتسوشی بهم گفت دوست پیدا کردی و گفت یه سری بهت بزنم وگرنه از خدام نیست بیام پیش تو خودم دوست دارم ! - اه دوست پیدا کردی کوتوله ؟ اخم کردم - اره مشکلیه ؟ - نه ! به اسم روی نیمکت اسم همون دوتا پسرا نگاه کردم یکی انگو بود اون یکی اودا ! - خب حالا که دوستات و خود بزغالتو دیدم میرم پیش دوستم با اجازه ! دستمو گرفت - کجا با این عجله یه لحظه صب کن ! اوداساکو انگو این همون پسرس که گفتم چویا ! - سلام چویا انگو ام ! - سلام اوداام - دومو چویا دس یوروشکو ! خب حالا برم جناب ؟ - نخیر زنگ اول خوب خوش گذروندی الان باید باهام بیای کارت دارم ! اداشو در اوردم و دنبالش رفتم پشت مدرسه - چیکارم داری خله ؟ بدون اینکه چیزی بگه دستشو پشت کمرم انداخت و منو به خودش چسبوند و لباشو گذاشت رو لبام و زبونش و کرد تو دهنم و زبونمو دال دهن خودش کشوند هولش دادم و جلو دهنمو گرفتم - ولم کن تو مدرسه هم ولم نمیکنی ؟ - نه به هیچ عنوان تو چویای کوتوله و بانمک منی !- مرگ من مال تو نیستم ! اومد طرفم و دستاشو گذاشت کنار سرم و به دیوار چسبوندم ! - چویا ببین من دوست دارم اما از اینکه ازم پیروی نکنی و تمام مدت غر بزنی بدم میاد پس کاری میکنم داد بزنی فهمیدی ؟ اینو گفت و با شدت زیادی گردنمو گاز گرفت اونقد محکم بود که گردنم خونی شد تمام سعی کردم داد نزنم چون اونوقت کل مدرسه میومدن اینجا و مارو میدیدن و من اینو نمیخواستم ! وقتی ولم کرد یکم ازم فاصله گرفت و بعد دوباره اومد نزدیک و قسمتی که گاز گرفته بود لیس زد ! - چویا امروز ولت میکنم ولی تو خونه نه ! یه بوسه کوچولو رو لبم زد رفت دستمو رو گردنم گذاشتم و رفتم تو کلاس - چو چویا خوبی ؟ گردنت چیشده ؟ - هیچی مهم نیست راستی پس امشب نقشرو برام میفرستی ؟ - اره ! - خوبه رو صندلیم نشستم و با درد گردنم تا جایی که میتونستم کنار اومدم فقط به خاطر اینکه تمام اومیدم به این بود که چند وقت دیگه از اون خونه جهنمی فرار میکنم !

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

قسمت بیست و چهارم داستان عشق با چاشنی نفرت !

۱۳ لایک
۰ نظر

از زبان چویا
اصلا فاز اتسوشی رو درک نمی کردم ولی گفتم بذار یه سری به اون بزغاله هم بزنم زنگ که خورد رفتم سمت کلاسش و از منار دیوار سرمو بردم داخل از بین دانش اموزا پیداش کردم کنار دونفر دیگه از بچه های کلاسش بود یکیشون عینکی بود و اون یکی حدودا بلند قد وارد کلاس شدم و رفتم سمت دازای و با انگشت زدم به پشتش - سلام ! سرشو برگردوند و متعجب نگام کرد !- تو اینجا چیکار میکنی ؟ - دوست نداری برم اتسوشی بهم گفت دوست پیدا کردی و گفت یه سری بهت بزنم وگرنه از خدام نیست بیام پیش تو خودم دوست دارم ! - اه دوست پیدا کردی کوتوله ؟ اخم کردم - اره مشکلیه ؟ - نه ! به اسم روی نیمکت اسم همون دوتا پسرا نگاه کردم یکی انگو بود اون یکی اودا ! - خب حالا که دوستات و خود بزغالتو دیدم میرم پیش دوستم با اجازه ! دستمو گرفت - کجا با این عجله یه لحظه صب کن ! اوداساکو انگو این همون پسرس که گفتم چویا ! - سلام چویا انگو ام ! - سلام اوداام - دومو چویا دس یوروشکو ! خب حالا برم جناب ؟ - نخیر زنگ اول خوب خوش گذروندی الان باید باهام بیای کارت دارم ! اداشو در اوردم و دنبالش رفتم پشت مدرسه - چیکارم داری خله ؟ بدون اینکه چیزی بگه دستشو پشت کمرم انداخت و منو به خودش چسبوند و لباشو گذاشت رو لبام و زبونش و کرد تو دهنم و زبونمو دال دهن خودش کشوند هولش دادم و جلو دهنمو گرفتم - ولم کن تو مدرسه هم ولم نمیکنی ؟ - نه به هیچ عنوان تو چویای کوتوله و بانمک منی !- مرگ من مال تو نیستم ! اومد طرفم و دستاشو گذاشت کنار سرم و به دیوار چسبوندم ! - چویا ببین من دوست دارم اما از اینکه ازم پیروی نکنی و تمام مدت غر بزنی بدم میاد پس کاری میکنم داد بزنی فهمیدی ؟ اینو گفت و با شدت زیادی گردنمو گاز گرفت اونقد محکم بود که گردنم خونی شد تمام سعی کردم داد نزنم چون اونوقت کل مدرسه میومدن اینجا و مارو میدیدن و من اینو نمیخواستم ! وقتی ولم کرد یکم ازم فاصله گرفت و بعد دوباره اومد نزدیک و قسمتی که گاز گرفته بود لیس زد ! - چویا امروز ولت میکنم ولی تو خونه نه ! یه بوسه کوچولو رو لبم زد رفت دستمو رو گردنم گذاشتم و رفتم تو کلاس - چو چویا خوبی ؟ گردنت چیشده ؟ - هیچی مهم نیست راستی پس امشب نقشرو برام میفرستی ؟ - اره ! - خوبه رو صندلیم نشستم و با درد گردنم تا جایی که میتونستم کنار اومدم فقط به خاطر اینکه تمام اومیدم به این بود که چند وقت دیگه از اون خونه جهنمی فرار میکنم !