در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان Roza قسمت هفتم

۷ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

* سرمو پایین انداختم و دستمو روی گلوم که خشک شده بود گذاشتم … زودتر از حد تصورم ازم خسته شد …
سرمو بالا اوردم … و دستمو زیر قطرات مجازیه نور گرفتم ،
…چیزی داخل دستانم نمی افتاد … فقط من دستمو درون توده ای از ذرات فرو کرده بودم … این ذرات هیچ شباهتی با ذرات نور جادویی نداشتن …
گیر سر شکوفه رو از روی سرم بیرون اوردم و بهش خیره شده بودم که مقداری گلبرگ پایین ریخت ،
گلبرگها هم مصنوعی بودن …
سمت در رفتم و پسر جوان رو جلوی در که کمکم پرده رو کنار داد ، دیدم :
هنوز از تایمتون مونده …
-R- عکسها آماده شده ؟
- بله … ولی دوستتون اونها رو با خودش برد
-R- دوستم ؟!
- آره … کل هزینه رو هم قبل از رفتن حساب کرد
* سمت رختکن رفتم و سریع لباسهامو عوض کردم … و از کنار آرایشگر که مشغول آرایش یه دختر بود رد شدم که یدفعه گفت :
دوست دست و دلبازی داری … ولی یوری عاقبت خوبی نداره …
* دستهامو مشت کردم و از اتاق آرایش بیرون زدم …
و سمت خانه ام راه افتادم … فاصله زیاد بود…اما برای آرام شدن نیاز به پیاده روی داشتم ،
…به روبروی کافه که رسیدم … لحظه ای ایستادم و هینا رو با رافوئل که به مشتریها خدمت میکردند ، دیدم… من از روز اول باختم …
از خیابون که عبور کردم ، و از راه پله فلزی بالا رفتم ، ناگهان سایو رو با یه دسته ٔ بزرگ گل رز زرد دیدم ، در حالیکه دهانم باز مانده بود ، از لبخندش شوکه شدم …
-s- خیلی دیر کردی رُزا - چان … گلها دارن پلاسیده میشن ، زودتر در رو باز کن …
- R- اینجا چکار میکنی ؟
-s- منتظر تو بودم …
- R- فکر کردم ناراحت شدی !
-s- تو به من یک ماه وقت دادی … پس من تا به هدفم نرسم ، به سادگی پا پس نمیکشم
* از کنارش گذشتم و کارتمو خواستم از جیبم بیرون بیارم اما یادم افتاد که اونو صبح روی میز کافه گذاشتم … اما یدفعه کارت رو توی دست سایو دیدم …
-s- حدس میزدم بخوای دوباره برگردی اینجا… پس برداشتمش
ادامه نظرات

نظرات (۷)

Loading...

توضیحات

داستان Roza قسمت هفتم

۱۹ لایک
۷ نظر

* سرمو پایین انداختم و دستمو روی گلوم که خشک شده بود گذاشتم … زودتر از حد تصورم ازم خسته شد …
سرمو بالا اوردم … و دستمو زیر قطرات مجازیه نور گرفتم ،
…چیزی داخل دستانم نمی افتاد … فقط من دستمو درون توده ای از ذرات فرو کرده بودم … این ذرات هیچ شباهتی با ذرات نور جادویی نداشتن …
گیر سر شکوفه رو از روی سرم بیرون اوردم و بهش خیره شده بودم که مقداری گلبرگ پایین ریخت ،
گلبرگها هم مصنوعی بودن …
سمت در رفتم و پسر جوان رو جلوی در که کمکم پرده رو کنار داد ، دیدم :
هنوز از تایمتون مونده …
-R- عکسها آماده شده ؟
- بله … ولی دوستتون اونها رو با خودش برد
-R- دوستم ؟!
- آره … کل هزینه رو هم قبل از رفتن حساب کرد
* سمت رختکن رفتم و سریع لباسهامو عوض کردم … و از کنار آرایشگر که مشغول آرایش یه دختر بود رد شدم که یدفعه گفت :
دوست دست و دلبازی داری … ولی یوری عاقبت خوبی نداره …
* دستهامو مشت کردم و از اتاق آرایش بیرون زدم …
و سمت خانه ام راه افتادم … فاصله زیاد بود…اما برای آرام شدن نیاز به پیاده روی داشتم ،
…به روبروی کافه که رسیدم … لحظه ای ایستادم و هینا رو با رافوئل که به مشتریها خدمت میکردند ، دیدم… من از روز اول باختم …
از خیابون که عبور کردم ، و از راه پله فلزی بالا رفتم ، ناگهان سایو رو با یه دسته ٔ بزرگ گل رز زرد دیدم ، در حالیکه دهانم باز مانده بود ، از لبخندش شوکه شدم …
-s- خیلی دیر کردی رُزا - چان … گلها دارن پلاسیده میشن ، زودتر در رو باز کن …
- R- اینجا چکار میکنی ؟
-s- منتظر تو بودم …
- R- فکر کردم ناراحت شدی !
-s- تو به من یک ماه وقت دادی … پس من تا به هدفم نرسم ، به سادگی پا پس نمیکشم
* از کنارش گذشتم و کارتمو خواستم از جیبم بیرون بیارم اما یادم افتاد که اونو صبح روی میز کافه گذاشتم … اما یدفعه کارت رو توی دست سایو دیدم …
-s- حدس میزدم بخوای دوباره برگردی اینجا… پس برداشتمش
ادامه نظرات