در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان Roza قسمت ۱۲

۱۰ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

* بعد از چند لحظه، کمی عقب رفتم و به صورت سایو نگاه کردم … اما صورتشو ازم برگردوند … کتش رو روی دوشش انداختم و گفتم : من سردم نیستم لطفاً بپوشش … سایو همینطور که سرش پایین بود آرام دستهاشو یکی یکی داخل آستین کت برد ،… حس کردم گونه هاش‌ سرخ شدن … برای همین صورتشو ازم پنهان میکنه … شال گردنمو که باز کردم و دور گردنش پیچیدم … یدفعه روی زانو‌ هاش نشست … و با صدای‌ پایینی گفت : ممنونم … خیلی ممنونم
* منم روی دو زانوم کنارش خم شدم و دوباره بغلش گرفتم …
واقعاً مثل یه عروسک آرام بود ... حتی با دستهاش لمسم نکرد ، وقتی عقب رفتم و از جا بلند شدم … بعد از چند لحظه در حالیکه روی لبهاش لبخند بود با خوشحالی گفت : من تا هر وقت تو کنارم باشی توی بهشتم … موفق شدم … حالا دوستیم ، نه؟
- R- گمونم گفتی میخوای با هم جایی بریم …
-s- هوم … اما قبل از رفتن جوابمو بده ، حالا دوستیم ؟
-R- نمیدونم…
-s- چی ؟ !
-R- از زمانیکه قلبم عشق واقعی رو درک کرد ، هرگز سمت انسانهای واقعی جذب نشدم … وقتی قلبم قبولت کرد … به انسان بودنت شک کردم
فقط نمیخواستم باور کنم … اما امروز بعد از دیدن میتوری ، فهمیدم داشتم خودمو گول میزدم …
* سایو ناگهان از جاش بلند شد و دستشو روی قلبش گذاشت و با صدای بلندی فریاد زد : امکان نداره … مِی … تو مِی رو دیدی ؟
* با تعجب ، به سایو نگاه کردم : اون خودشو درونم محو کرد… اما من هیچ حسی در موردش ندارم … اون به نظر خبیث نمی یاد…
اما میتوری گفت؛ تو رو میخواد ! … اون کیه ؟
ادامه نظرات

نظرات (۱۰)

Loading...

توضیحات

داستان Roza قسمت ۱۲

۱۲ لایک
۱۰ نظر

* بعد از چند لحظه، کمی عقب رفتم و به صورت سایو نگاه کردم … اما صورتشو ازم برگردوند … کتش رو روی دوشش انداختم و گفتم : من سردم نیستم لطفاً بپوشش … سایو همینطور که سرش پایین بود آرام دستهاشو یکی یکی داخل آستین کت برد ،… حس کردم گونه هاش‌ سرخ شدن … برای همین صورتشو ازم پنهان میکنه … شال گردنمو که باز کردم و دور گردنش پیچیدم … یدفعه روی زانو‌ هاش نشست … و با صدای‌ پایینی گفت : ممنونم … خیلی ممنونم
* منم روی دو زانوم کنارش خم شدم و دوباره بغلش گرفتم …
واقعاً مثل یه عروسک آرام بود ... حتی با دستهاش لمسم نکرد ، وقتی عقب رفتم و از جا بلند شدم … بعد از چند لحظه در حالیکه روی لبهاش لبخند بود با خوشحالی گفت : من تا هر وقت تو کنارم باشی توی بهشتم … موفق شدم … حالا دوستیم ، نه؟
- R- گمونم گفتی میخوای با هم جایی بریم …
-s- هوم … اما قبل از رفتن جوابمو بده ، حالا دوستیم ؟
-R- نمیدونم…
-s- چی ؟ !
-R- از زمانیکه قلبم عشق واقعی رو درک کرد ، هرگز سمت انسانهای واقعی جذب نشدم … وقتی قلبم قبولت کرد … به انسان بودنت شک کردم
فقط نمیخواستم باور کنم … اما امروز بعد از دیدن میتوری ، فهمیدم داشتم خودمو گول میزدم …
* سایو ناگهان از جاش بلند شد و دستشو روی قلبش گذاشت و با صدای بلندی فریاد زد : امکان نداره … مِی … تو مِی رو دیدی ؟
* با تعجب ، به سایو نگاه کردم : اون خودشو درونم محو کرد… اما من هیچ حسی در موردش ندارم … اون به نظر خبیث نمی یاد…
اما میتوری گفت؛ تو رو میخواد ! … اون کیه ؟
ادامه نظرات