در حال بارگذاری ویدیو ...

رمان کره ای جنون عشق قسمت 13پارت1

۹ نظر گزارش تخلف
ihan and amber(خدای مظلومیت)
ihan and amber(خدای مظلومیت)

سرمو بالا اوردم که با قیافه جونگوگ روبه رو شدم اما اینبار خبری از اون قیافه اروم و شاد نبود به جاش یه اخم ترسناک رو صورتش بود
تا خواستم حرف بزنم گفت:من شنیدم با سوکی داشتی حرف میزدی
_خب!؟؟جرم کردیم!؟؟چرا فالگوش وایسادی!؟؟
_من این همه مدت خودمو کشتم تا بهم توجه کنی و دوستم داشت باشی اونوقت رفتی با رفیق خودم دوست شدی؟!؟
_چیی!؟؟من اصلا نمیفهمم چی داری میگی!
_بایدم نفهمی ...توفقط میفهمی اون چی میخواد و چی میگه..من اصلا مهم نیستم...
_توهم مهمی اما به عنوان یه دوست!
_بروبابا بچه گول میزنی!؟؟
کم کم اون صورت ترسناک تبدیل میشد به یه قیافه معصوم و دوست داشتنی ...
ازتو چشماش میشد رگه های ناراحتی و غم رو دید دلم داشت کم کم واسش میسوخت ولی خب نمیشد با هردوشون باشم ...
برگشت به سمت تخت و روش نشست و شروع به درد و دل کرد...ازاینکه این همه مدت عاشقم بودعه ولی بهم فرصت دادعه تا منم عاشقش بشم بعد عشقشو ابراز کنه...خواستم بهش ارامش بدم واسه همین رفتم کنارش نشستم و بغلش کردم و گفتم :اهان بچه کوچولو چرا اینطور زانوی غم بغل کردی!؟؟من همون جونگوک شیطون و بازیگوش رو میخوام..اصلا نکنه تو جونگوک نیستی!؟؟
همونطور که دونه های اشک از چشماش سر میخورد یه لبخند کچ و کله زدو گفت: چشم از فردا قول میدم همون جونگوکی شم که تو میخوای فقط بگو باهام هستی !!بعدم تو چشمام ذل زدو منتظر جواب من شد واقعا نمیدونستم چه جوابی بهش بدم چون نمیدونستم دوسش دارم به عنوان یه دوست یا یه عشق! مخصوصا حالا که هردو بهم ابراز عشق کردن میترسم از عشقشون به جنون برسم... یه جنون عشق!!!
منم مثل خودش با یه نگاه کودکانه و شیطونی بهش نگاه کردم و گفتم:روش فکرمیکنم
اونم برعکس سوکی قبول کرد و گفت تا هرموقعه که میخوام میتونم فکرکنم وما بهش فکرکنم و سرکارش نزارم

نظرات (۹)

Loading...

توضیحات

رمان کره ای جنون عشق قسمت 13پارت1

۱۱ لایک
۹ نظر

سرمو بالا اوردم که با قیافه جونگوگ روبه رو شدم اما اینبار خبری از اون قیافه اروم و شاد نبود به جاش یه اخم ترسناک رو صورتش بود
تا خواستم حرف بزنم گفت:من شنیدم با سوکی داشتی حرف میزدی
_خب!؟؟جرم کردیم!؟؟چرا فالگوش وایسادی!؟؟
_من این همه مدت خودمو کشتم تا بهم توجه کنی و دوستم داشت باشی اونوقت رفتی با رفیق خودم دوست شدی؟!؟
_چیی!؟؟من اصلا نمیفهمم چی داری میگی!
_بایدم نفهمی ...توفقط میفهمی اون چی میخواد و چی میگه..من اصلا مهم نیستم...
_توهم مهمی اما به عنوان یه دوست!
_بروبابا بچه گول میزنی!؟؟
کم کم اون صورت ترسناک تبدیل میشد به یه قیافه معصوم و دوست داشتنی ...
ازتو چشماش میشد رگه های ناراحتی و غم رو دید دلم داشت کم کم واسش میسوخت ولی خب نمیشد با هردوشون باشم ...
برگشت به سمت تخت و روش نشست و شروع به درد و دل کرد...ازاینکه این همه مدت عاشقم بودعه ولی بهم فرصت دادعه تا منم عاشقش بشم بعد عشقشو ابراز کنه...خواستم بهش ارامش بدم واسه همین رفتم کنارش نشستم و بغلش کردم و گفتم :اهان بچه کوچولو چرا اینطور زانوی غم بغل کردی!؟؟من همون جونگوک شیطون و بازیگوش رو میخوام..اصلا نکنه تو جونگوک نیستی!؟؟
همونطور که دونه های اشک از چشماش سر میخورد یه لبخند کچ و کله زدو گفت: چشم از فردا قول میدم همون جونگوکی شم که تو میخوای فقط بگو باهام هستی !!بعدم تو چشمام ذل زدو منتظر جواب من شد واقعا نمیدونستم چه جوابی بهش بدم چون نمیدونستم دوسش دارم به عنوان یه دوست یا یه عشق! مخصوصا حالا که هردو بهم ابراز عشق کردن میترسم از عشقشون به جنون برسم... یه جنون عشق!!!
منم مثل خودش با یه نگاه کودکانه و شیطونی بهش نگاه کردم و گفتم:روش فکرمیکنم
اونم برعکس سوکی قبول کرد و گفت تا هرموقعه که میخوام میتونم فکرکنم وما بهش فکرکنم و سرکارش نزارم