در حال بارگذاری ویدیو ...

قسمت دهم * پارت سوم * رمان ♣♦بهترین سلطنت♦♣

♦⚚Pʀɪɴᴄᴇss ⋅∙⋅ Aɴɪsᴀ ~ Rᴇɢɪɴᴀ⚚♦
♦⚚Pʀɪɴᴄᴇss ⋅∙⋅ Aɴɪsᴀ ~ Rᴇɢɪɴᴀ⚚♦

رجینا : خواهش میکنم...یکی کمک کنه...کمک...
آنیسا که کنارش لبه ی تخت نشسته بود با ناراحتی تکونی بهش میده و آروم میگه : رجینا..رجینا جونم...من اینجام...لطفا چشماتو باز کن...تو الان اینجایی!!!
رجینا که صدای آنیسارو نمیتونست هنوز واضح بشنوه فک میکرد یکی دیگست از ترس یکم میلرزید و با همون حالت میگه : تنهام بذار...از اینجا برووو!!!
آنیسا که خیلی نگران شده بود رجینارو بغل میکنه و درحالی که گریش گرفته بود کنار گوشش میگه : ر..رجینا...رجینا تو جات امنه خواهر جون...ازت خواهش میکنم تمومش کن ، داری منو میترسونی!!! ( همون لحظه بدون اینکه خود آنیسا متوجه بشه ، همزمان چندتا قدرت جدید به رجینا اهدا میکنه)
رجینا وقتی کنار گوشش صدای آنیسارو میشنوه آروم میشه و چشماشو کم کم باز میکنه ، با لحن مظلومی میگه : آنیسا...
آنیسا میره عقبو با لبخند ملایمی درحالی که چشماش پر از اشک بود بهش نگاه میکنه : رجینا جونم حالت خوبه؟؟؟ خوب شدی؟؟....ترو خدا بگو آرههههT~T♡
رجینا به سختی یک لبخند ملایم میزنه : خوبم...فقط...میشه بگی من چطور...اومدم اینجا؟؟
آنیسا نفس راحتی میکشه و با چهره ی خوشحال و مهربونی میگه : ویکتور آوردت اینجا...اما...اون دقیقا نمیدونه چه اتفاقی برات افتاده!!....میشه....خودت تعریف کنی؟!...البته اگه فعلا نمی خوای اشکالی ن...
رجینا همون لحظه حرفشو قطع میکنه و عصبی میگه : من باید برم!!!
آنیسا یهو جا میخوره : آممم...باشه 0~0...یعنی...آره حق با توی بهتره درمورد اتفاقی که افتاده فعلا بحث نک...
رجینا عصبانی میگه : گفتم من باید برم!!!!!!...*آنیسارو هول میده عقب و به سختی سعی میکنه از روی تخت بلند بشه*
آنیسا با نگرانی بهش نگاه میکنه : تو فعلا باید استراحت کنی رجینا!!...کجا می خوای بری!؟
رجینا بدون توجه بهش از اتاق میره بیرون...
آنیسا با خودش میگه : خاک تو سرم کنن... نباید تو این موقعییت همچین چیزی رو ازش می خواستم T_T
رجینا با قدمای آرومی با ناراحتی میره توی اتاق خودش و زود میره حموم تا دوش بگیره .....بعد از نیم ساعت وقتی از حموم میاد بیرون و لباساشو میپوشه میره جلوی آیینه و متوجه میشه رنگ یکی از چشماش تغییر کرده ، همون لحظه قدرت های جدیدی رو که آنیسا بهش داده بود رو توی وجودش احساس میکنه و لبخند بدجنسانه ایی روی صورتش میشینه و میگه : خیلی ممنون خواهر....از اینجا به بعدشو بسپار به خودم!!!
ادامه در *پارت چهارم*

نظرات (۲)

Loading...

توضیحات

قسمت دهم * پارت سوم * رمان ♣♦بهترین سلطنت♦♣

۱۲ لایک
۲ نظر

رجینا : خواهش میکنم...یکی کمک کنه...کمک...
آنیسا که کنارش لبه ی تخت نشسته بود با ناراحتی تکونی بهش میده و آروم میگه : رجینا..رجینا جونم...من اینجام...لطفا چشماتو باز کن...تو الان اینجایی!!!
رجینا که صدای آنیسارو نمیتونست هنوز واضح بشنوه فک میکرد یکی دیگست از ترس یکم میلرزید و با همون حالت میگه : تنهام بذار...از اینجا برووو!!!
آنیسا که خیلی نگران شده بود رجینارو بغل میکنه و درحالی که گریش گرفته بود کنار گوشش میگه : ر..رجینا...رجینا تو جات امنه خواهر جون...ازت خواهش میکنم تمومش کن ، داری منو میترسونی!!! ( همون لحظه بدون اینکه خود آنیسا متوجه بشه ، همزمان چندتا قدرت جدید به رجینا اهدا میکنه)
رجینا وقتی کنار گوشش صدای آنیسارو میشنوه آروم میشه و چشماشو کم کم باز میکنه ، با لحن مظلومی میگه : آنیسا...
آنیسا میره عقبو با لبخند ملایمی درحالی که چشماش پر از اشک بود بهش نگاه میکنه : رجینا جونم حالت خوبه؟؟؟ خوب شدی؟؟....ترو خدا بگو آرههههT~T♡
رجینا به سختی یک لبخند ملایم میزنه : خوبم...فقط...میشه بگی من چطور...اومدم اینجا؟؟
آنیسا نفس راحتی میکشه و با چهره ی خوشحال و مهربونی میگه : ویکتور آوردت اینجا...اما...اون دقیقا نمیدونه چه اتفاقی برات افتاده!!....میشه....خودت تعریف کنی؟!...البته اگه فعلا نمی خوای اشکالی ن...
رجینا همون لحظه حرفشو قطع میکنه و عصبی میگه : من باید برم!!!
آنیسا یهو جا میخوره : آممم...باشه 0~0...یعنی...آره حق با توی بهتره درمورد اتفاقی که افتاده فعلا بحث نک...
رجینا عصبانی میگه : گفتم من باید برم!!!!!!...*آنیسارو هول میده عقب و به سختی سعی میکنه از روی تخت بلند بشه*
آنیسا با نگرانی بهش نگاه میکنه : تو فعلا باید استراحت کنی رجینا!!...کجا می خوای بری!؟
رجینا بدون توجه بهش از اتاق میره بیرون...
آنیسا با خودش میگه : خاک تو سرم کنن... نباید تو این موقعییت همچین چیزی رو ازش می خواستم T_T
رجینا با قدمای آرومی با ناراحتی میره توی اتاق خودش و زود میره حموم تا دوش بگیره .....بعد از نیم ساعت وقتی از حموم میاد بیرون و لباساشو میپوشه میره جلوی آیینه و متوجه میشه رنگ یکی از چشماش تغییر کرده ، همون لحظه قدرت های جدیدی رو که آنیسا بهش داده بود رو توی وجودش احساس میکنه و لبخند بدجنسانه ایی روی صورتش میشینه و میگه : خیلی ممنون خواهر....از اینجا به بعدشو بسپار به خودم!!!
ادامه در *پارت چهارم*