در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان Roza قسمت نهم

۱۳ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

* احساس غریبی نسبت بهش ندارم … از اعماق درونم میتونم محبتشو حس کنم ، انگار یه منبع انرژی رو بغل گرفتم … مثل خورشید گرمه … قلبم طوری گرم شده که باورش برام سخته ...
… بی اختیار اشکهام گونه هامو مثل هر شب خیس کردن و از احساس تر شدن صورتم باز هم نتونستم به خواب عمیقی برم … اما اینبار دستی بود که اشکهای روی صورتمو پاک کنه …
دستهایی که گرم و پُر از محبته … انگار مادرم بغلم گرفته …
و دلش نمیخواد اشکهای منو ببینه … اما من نمیتونم جلوی اشکهامو بگیرم … این هم عادت هر شبم شده … کسی نمیتونه قلبمو دیگه آروم کنه …
اما یدفعه با صدای لالایی که سایو شروع به خواندن کرد ، ناخودآگاه چشمهامو تا نیمه باز کردم و نگاهش کردم ،
… لبخند زد و دستشو از روی صورتم عقب برد و بعد از یه لحظه مکث به خوندن ادامه داد ،
… تا کم کم پلکهام سنگین شدن … اما هنوز صدای‌ مهربونشو میتونستم بشنوم …
… خودمو کنار یه دریاچه با آبی به شفافیه آینه دیدم ، آنقدر زلال که همه چیز در حال اطرافش و درونش در حال درخشیدن بود … حتی نهنگ بزرگی که داخل آب همراه با ماهیهای پولکیه خالدار به طور مسالمت آمیزی در کنار آنها در حال حرکت بود … رچو به راحتی میشد دید،
انعکاس نور و تصویر درختان داخل آب دریاچه باعث شد محو تماشای منظره آن بشم … و به این فکر کنم که صدای لالاییه سایو چقدر لذت بخشه … اون فرشته ایه که خدا برای من فرستاده …
همینطور که به شنا کردن ماهیها خیره شده بودم … ناگهان گربه سیاهی رو در حالیکه روی سطح آب دریاچه بدون اینکه پاهاش درون آب فرو بره و سمتم می اومد رو دیدم …
اول فکر کردم لایفیه اما همون گربه سیاهی بود که از قبل میشناختمش … سرم رو که بالا گرفتم آن طرف دریاچه در حالیکه پشتش به‌ من بود دیدمش … دستمو روی قلبم گذاشتم …
… دلم میخواست صداش بزنم … فریاد بزنم … به من نگاه کن … من اینجام …
اما بغض راه ‌گلومو بسته بود … چطور میتونستم دوباره پیداش کنم ؟! … موقع دیدنش … برای گفتن چی دارم ؟ …
ادامه نظرات

نظرات (۱۳)

Loading...

توضیحات

داستان Roza قسمت نهم

۱۸ لایک
۱۳ نظر

* احساس غریبی نسبت بهش ندارم … از اعماق درونم میتونم محبتشو حس کنم ، انگار یه منبع انرژی رو بغل گرفتم … مثل خورشید گرمه … قلبم طوری گرم شده که باورش برام سخته ...
… بی اختیار اشکهام گونه هامو مثل هر شب خیس کردن و از احساس تر شدن صورتم باز هم نتونستم به خواب عمیقی برم … اما اینبار دستی بود که اشکهای روی صورتمو پاک کنه …
دستهایی که گرم و پُر از محبته … انگار مادرم بغلم گرفته …
و دلش نمیخواد اشکهای منو ببینه … اما من نمیتونم جلوی اشکهامو بگیرم … این هم عادت هر شبم شده … کسی نمیتونه قلبمو دیگه آروم کنه …
اما یدفعه با صدای لالایی که سایو شروع به خواندن کرد ، ناخودآگاه چشمهامو تا نیمه باز کردم و نگاهش کردم ،
… لبخند زد و دستشو از روی صورتم عقب برد و بعد از یه لحظه مکث به خوندن ادامه داد ،
… تا کم کم پلکهام سنگین شدن … اما هنوز صدای‌ مهربونشو میتونستم بشنوم …
… خودمو کنار یه دریاچه با آبی به شفافیه آینه دیدم ، آنقدر زلال که همه چیز در حال اطرافش و درونش در حال درخشیدن بود … حتی نهنگ بزرگی که داخل آب همراه با ماهیهای پولکیه خالدار به طور مسالمت آمیزی در کنار آنها در حال حرکت بود … رچو به راحتی میشد دید،
انعکاس نور و تصویر درختان داخل آب دریاچه باعث شد محو تماشای منظره آن بشم … و به این فکر کنم که صدای لالاییه سایو چقدر لذت بخشه … اون فرشته ایه که خدا برای من فرستاده …
همینطور که به شنا کردن ماهیها خیره شده بودم … ناگهان گربه سیاهی رو در حالیکه روی سطح آب دریاچه بدون اینکه پاهاش درون آب فرو بره و سمتم می اومد رو دیدم …
اول فکر کردم لایفیه اما همون گربه سیاهی بود که از قبل میشناختمش … سرم رو که بالا گرفتم آن طرف دریاچه در حالیکه پشتش به‌ من بود دیدمش … دستمو روی قلبم گذاشتم …
… دلم میخواست صداش بزنم … فریاد بزنم … به من نگاه کن … من اینجام …
اما بغض راه ‌گلومو بسته بود … چطور میتونستم دوباره پیداش کنم ؟! … موقع دیدنش … برای گفتن چی دارم ؟ …
ادامه نظرات