در حال بارگذاری ویدیو ...

در این لحظه متوقف شدم...."کپشن"

۲ نظر گزارش تخلف
′ʋɨօʟɛȶ`♪
′ʋɨօʟɛȶ`♪

شهر...طوفانی بی سابقه رو تجربه میکرد"
هیچ یک از اهالیِ روستا در این وقت بیدار نبود..."
اما"لوسیفر"رو نمیتوانستیم از اهالی بدونیم! اون رو حتی به سختی انسان محسوب میکردن!"
فا×حشه`ای در"نیو ویلارد هاوس"
زنی مرموز که واردِ دهه 30 سالگی میشد..."
از نیویرک به واینزبورگ`اوهایو آمده و از 20 سالگی اینجا زندگی میکرد"
هیچگاه خودش را زنِ روستایی خطاب نمیکرد و همیشه درحال تعریف کردن از بدنش و ارزش`اش در میهمان خانه`های بزرگ بود..."
اما هیچکس خبر نداشت...ازینکه درونِ این زن چی غوغایی`ست!"
برایِ چه ساعت 2 نیمه...در این طوفانِ خطرناک در جنگل...به سختی جلو میرود.."
به کجا میرفت؟..."هدفش چه بود؟..."
زن بیلی را که از مزرعه"گیلین بِک"برداشته بود ، تکیه گاهش کرده بود و حرکت میکرد..."
مرموزترین چیزی که در زندگی`اش برایِ اهالی فاش شده بود...."شالِ کهنه و قدیمیِ سبز رنگ بود!"گویی از اولین روزهایش در اینجا آن را بر گردن داشته..."
به پایه کوه رسید..."دره`ای تقریبا به ارتفاع 30 متر بود...."پایینِ دره مزرعه توت فرنگی بود" زن پالتویش را در آورد و پرت کرد..."بلند فریاد زد :"
"من"لوسیفر فین اشتاین"نیستم! من"ماری کلیری`ام".....زیباترین فا×حشه در کلِ شهر نیویورک!...اما من اعتراف میکنم!من عاشقِ یک مرد شدم!...من عاشق شدم!...عاشقِ مردی که هرگز من رو انتخاب نمیکنه!...عاشقِ مردی که هویتِ من رو ازم گرفت!...مردی که با من بازی کرد!...اما من عاشق`اش هستم!...و زندگیِ بدونِ اون رو نمیخوام!..."شالش را در آورد و در زمین خاکش کرد...نفسی تازه کشید و پرید"
اما دیدنِ این زن....که در لابه لایِ بوته`های توت فرنگی افتاده بود...تنها صاحب مزرعه رو برای غیر قابلِ خورد و فروش شدنِ توت فرنگی ناراحت میکرد...!"
"خیلی عادیه که یه`فا×حشه`بخواد خودش رو بندازه!حتما از این کار شرمنده و خسته بوده..."
-
-
داستانی واقعی!!"

نظرات (۲)

Loading...

توضیحات

در این لحظه متوقف شدم...."کپشن"

۱۶ لایک
۲ نظر

شهر...طوفانی بی سابقه رو تجربه میکرد"
هیچ یک از اهالیِ روستا در این وقت بیدار نبود..."
اما"لوسیفر"رو نمیتوانستیم از اهالی بدونیم! اون رو حتی به سختی انسان محسوب میکردن!"
فا×حشه`ای در"نیو ویلارد هاوس"
زنی مرموز که واردِ دهه 30 سالگی میشد..."
از نیویرک به واینزبورگ`اوهایو آمده و از 20 سالگی اینجا زندگی میکرد"
هیچگاه خودش را زنِ روستایی خطاب نمیکرد و همیشه درحال تعریف کردن از بدنش و ارزش`اش در میهمان خانه`های بزرگ بود..."
اما هیچکس خبر نداشت...ازینکه درونِ این زن چی غوغایی`ست!"
برایِ چه ساعت 2 نیمه...در این طوفانِ خطرناک در جنگل...به سختی جلو میرود.."
به کجا میرفت؟..."هدفش چه بود؟..."
زن بیلی را که از مزرعه"گیلین بِک"برداشته بود ، تکیه گاهش کرده بود و حرکت میکرد..."
مرموزترین چیزی که در زندگی`اش برایِ اهالی فاش شده بود...."شالِ کهنه و قدیمیِ سبز رنگ بود!"گویی از اولین روزهایش در اینجا آن را بر گردن داشته..."
به پایه کوه رسید..."دره`ای تقریبا به ارتفاع 30 متر بود...."پایینِ دره مزرعه توت فرنگی بود" زن پالتویش را در آورد و پرت کرد..."بلند فریاد زد :"
"من"لوسیفر فین اشتاین"نیستم! من"ماری کلیری`ام".....زیباترین فا×حشه در کلِ شهر نیویورک!...اما من اعتراف میکنم!من عاشقِ یک مرد شدم!...من عاشق شدم!...عاشقِ مردی که هرگز من رو انتخاب نمیکنه!...عاشقِ مردی که هویتِ من رو ازم گرفت!...مردی که با من بازی کرد!...اما من عاشق`اش هستم!...و زندگیِ بدونِ اون رو نمیخوام!..."شالش را در آورد و در زمین خاکش کرد...نفسی تازه کشید و پرید"
اما دیدنِ این زن....که در لابه لایِ بوته`های توت فرنگی افتاده بود...تنها صاحب مزرعه رو برای غیر قابلِ خورد و فروش شدنِ توت فرنگی ناراحت میکرد...!"
"خیلی عادیه که یه`فا×حشه`بخواد خودش رو بندازه!حتما از این کار شرمنده و خسته بوده..."
-
-
داستانی واقعی!!"