صبر...

Belle (R.KH)
Belle (R.KH)

امروز برای من روز سخت و طاقت فرسایی بود. مثل هزار بار قبل دوباره شک کردم به انتخاب‌هایی که انجام دادم و ترسیدم. خیلی ترسیدم؛ اونقدری که بشینم از ترس و ناامیدی گریه کنم و به خودم شک کنم که می تونم یا نه.
من می ترسم از کاری که هنوز حتی شروعش هم نکردم چون با خودم دائم میگم اگه نشه چی؟! اگه خسته شدم چی؟! اگه سختِ سختِ سخت شد چی؟! باید اونجا چیکار کنم.
راستش استخاره کرده بودم که برم سراغ این کار یا نه؛ نفی اومد، ۴ بارم نفی اومد. خواستم بیخیالش بشم اما انگار بندی به پای من وصل بود که نمیذاشت؛ شایدم بند نبود اصرار بود. اصرار خانواده به انجام کاری که ازش وحشت داشتم.
امروز دائم با خدا میگفتم دیدم تو درست میگی، من به دردِ این کار نمی خورم. سر دوسال جا میزنم. از خانواده ام ناراحت بودم، برای چی منو مجبور کردین به کاری که نمی خواستم؛ اما حالا که فکرش رو میکنم شاید بیشتر از خودم عصبانی بودم که چرا پذیرفتم.
سعی کردم بپذیرم، قبولش کنم؛ ولی از خدا گه پنهون نیست از شما چه پنهون، من هنوزم نگران این آینده ام.
میترسم از پس سختی هاش بر نیام. میترسم نتونم، میترسم نشه، میترسم... .

اینا رو گفتم برسم به اینجا
داشتم الان اینستا رو میگشتم خوردم به این پست حوصله دیدنشون نداشتم زدم پست بعد نمی دونم چطور دستم خورد بهش و این بار شنیدم "در اگر برتو ببندد، مرو صبر کن آنجا"...

راست میگه، راست میگم، سخته خیلی سخته ولی من یه هدفی ساختم از جنس تو خدای بزرگ من؛ یه هدف که باعث بشه بخوام توی این راه دهشتناک پیش برم و صبر کنم.
صبر کنم چون امید دارم به تو، امید دارم به بزرگیت، امید دارم به اینکه کنارم می مونی و در های دیگه رو به روم باز میکنی، امید دارم به اینکه خودت میگی بنده من از رحمت من مایوس نشو، امید دارم چون تو رو دارم، می‌پذیرم چون تو کنار منی.
و صبر شاید زیبا ترین و امید بخش ترین کلمه جهان باشه...
صبر...

نظرات (۸)

Loading...

توضیحات

صبر...

۹ لایک
۸ نظر

امروز برای من روز سخت و طاقت فرسایی بود. مثل هزار بار قبل دوباره شک کردم به انتخاب‌هایی که انجام دادم و ترسیدم. خیلی ترسیدم؛ اونقدری که بشینم از ترس و ناامیدی گریه کنم و به خودم شک کنم که می تونم یا نه.
من می ترسم از کاری که هنوز حتی شروعش هم نکردم چون با خودم دائم میگم اگه نشه چی؟! اگه خسته شدم چی؟! اگه سختِ سختِ سخت شد چی؟! باید اونجا چیکار کنم.
راستش استخاره کرده بودم که برم سراغ این کار یا نه؛ نفی اومد، ۴ بارم نفی اومد. خواستم بیخیالش بشم اما انگار بندی به پای من وصل بود که نمیذاشت؛ شایدم بند نبود اصرار بود. اصرار خانواده به انجام کاری که ازش وحشت داشتم.
امروز دائم با خدا میگفتم دیدم تو درست میگی، من به دردِ این کار نمی خورم. سر دوسال جا میزنم. از خانواده ام ناراحت بودم، برای چی منو مجبور کردین به کاری که نمی خواستم؛ اما حالا که فکرش رو میکنم شاید بیشتر از خودم عصبانی بودم که چرا پذیرفتم.
سعی کردم بپذیرم، قبولش کنم؛ ولی از خدا گه پنهون نیست از شما چه پنهون، من هنوزم نگران این آینده ام.
میترسم از پس سختی هاش بر نیام. میترسم نتونم، میترسم نشه، میترسم... .

اینا رو گفتم برسم به اینجا
داشتم الان اینستا رو میگشتم خوردم به این پست حوصله دیدنشون نداشتم زدم پست بعد نمی دونم چطور دستم خورد بهش و این بار شنیدم "در اگر برتو ببندد، مرو صبر کن آنجا"...

راست میگه، راست میگم، سخته خیلی سخته ولی من یه هدفی ساختم از جنس تو خدای بزرگ من؛ یه هدف که باعث بشه بخوام توی این راه دهشتناک پیش برم و صبر کنم.
صبر کنم چون امید دارم به تو، امید دارم به بزرگیت، امید دارم به اینکه کنارم می مونی و در های دیگه رو به روم باز میکنی، امید دارم به اینکه خودت میگی بنده من از رحمت من مایوس نشو، امید دارم چون تو رو دارم، می‌پذیرم چون تو کنار منی.
و صبر شاید زیبا ترین و امید بخش ترین کلمه جهان باشه...
صبر...

موسیقی و هنر