چشمان مهربان، در کالبد یک شکارچی
وقتی اولین بار دیدمت، تعجب کردم؛ یه پسر شیطون که با چشاش حرف میزد.
اسمتو گذاشتم شکارچی؛ مطمئن بودم نمیدونی چشات چه روحی رو تو خودش زندانی کرده
و به احتمال زیاد هیچوقت هم نخواهی فهمید،
چون فقط رنگ روشنشونو میبینی، نه روح پشت اون پنجرهی خدادادی رو.
راستش منم یه شکارچیم، ولی فرقم با تو اینه که وقتی اون روح لطیفو میبینم، نمیتونم سکوت کنم.
نمیدونم چطور اینا رو بهت بگم،
و مطمئنم هیچوقت هم نخواهم گفت،
تا در آینده ی دور، وقتی این خطا رو میخونم، یه لبخند بیاد رو لبم.
اما شکارچی...
تو شکارچی بودی که روح مهربونش تو عمق چشمای روشنت پیدا بود،
ولی فکر کنم حتی یکبارم، رنگ فریبندشون نزاشت اونو ببینی.
نظرات