در حال بارگذاری ویدیو ...

قسمت چهارم * پارت اول * رمان ♣♦بهترین سلطنت♦♣

♦⚚Pʀɪɴᴄᴇss ⋅∙⋅ Aɴɪsᴀ ~ Rᴇɢɪɴᴀ⚚♦
♦⚚Pʀɪɴᴄᴇss ⋅∙⋅ Aɴɪsᴀ ~ Rᴇɢɪɴᴀ⚚♦

زک بعد از یک ساعت به قلعه ی بازمانده ها میرسه و از دروازه ی اصلی میاد داخل...
همه ی بازمانده ها جلوی دروازه حضور داشتن تا هرچه سریع تر از ماجرا باخبر بشن.
زک اول از همه جلوی لوکاس برای ادای احترام زانو میزنه .
لوکاس بدون وقفه با جدییت کامل بهش میگه : هرچیزی رو که شاهدش بودی می خوام بدونم!!!
* حدود نیم ساعت زک مشغول تعریف کردن ماجرا برای بازمانده ها بود*
مایومی که با فهمیدن قضیه به شدت نگران آنیسا شده بود میگه : وای خدای من!! باورم نمیشه شاهزاده خانم مجبور به قبول کردن همچین افتضاحی شده باشن!!!
راکسی برخلاف مایومی بدون اینکه از خودش نگرانی یا ترسی بروز بده ، خیلی رُک و با شجاعت میره سمت لوکاس : ببینم نکنه هنوزم می خوای منتظر باشی!!! نصف این اتفاقا زیر سر توی...اگه زودتر نقشه ی حمله به قلعه ی نفرین شدشونو اجرا میکردیم ، آنیسا توی همچین دردسری نمی افتاد!! تو باید هرچه سریع تر یک کاری انجام بدی وگرنه شاهزاده آنیسا افراد اون قلعه رو به اوج قدرت میرسونه و دیگه کاری از دست ما بر نمیاد!!!...اصلا متوجه هستی؟؟...تو داری...
وسط حرفای راکسی یک دفعه مبارز دوم *X * روی زمین با شدت فرود میاد و خونسرد به راکسی نگا میکنه ، با لحنی جدی و بی احساس میگه : صداتو ببُر !!!...اگه خیلی ادعات میشه باید توی همون روزای جنگ شاهزادتو نجات میدادی...نه اینکه الان تقصیرو گردن یکی دیگه بندازی!!....*چند قدم به راکسی نزدیک میشه و با همون لحن قبل میگه *....مقصر هممونیم...سعی کن بفهمی!!
راکسی با اینکه عصبانی شده بود اما تو دلش میگفت : حق با اونه...
مایومی درحالی که به دوتاشون خیره مونده بود با لحن آرومی میگه : بهتره گذشترو فراموش کنیم...الان فقط باید روی نقشه هامون تمرکز کنیم....*به لوکاس نیم نگاهی میکنه* .... درست میگم؟
لوکاس بدون اینکه حرفی بزنه با خونسردی میره داخل قلعه ...
راکسی که پوکر داشت به رفتنش نگا میکرد میگه : اَه.. بازم انگار قراره آخرین نفر ماباشیم که قراره از قضیه سر در بیاره -،-....*سرشو برمیگردونه و به برایان که با چهره ایی جدی به یک درخت تکیه داده بود نگاه میکنه *....ببینم تو حالت خوبه؟! نمی خوای چیزی بگی!؟
برایان چند لحظه بعد جواب میده : من امشب میرم آنیسارو ببینم!!
بعد از گفتن این جمله ی برایان همه شوکه نگاش میکنن...
ادامه در *پارت دوم*

نظرات (۲۱)

Loading...

توضیحات

قسمت چهارم * پارت اول * رمان ♣♦بهترین سلطنت♦♣

۱۶ لایک
۲۱ نظر

زک بعد از یک ساعت به قلعه ی بازمانده ها میرسه و از دروازه ی اصلی میاد داخل...
همه ی بازمانده ها جلوی دروازه حضور داشتن تا هرچه سریع تر از ماجرا باخبر بشن.
زک اول از همه جلوی لوکاس برای ادای احترام زانو میزنه .
لوکاس بدون وقفه با جدییت کامل بهش میگه : هرچیزی رو که شاهدش بودی می خوام بدونم!!!
* حدود نیم ساعت زک مشغول تعریف کردن ماجرا برای بازمانده ها بود*
مایومی که با فهمیدن قضیه به شدت نگران آنیسا شده بود میگه : وای خدای من!! باورم نمیشه شاهزاده خانم مجبور به قبول کردن همچین افتضاحی شده باشن!!!
راکسی برخلاف مایومی بدون اینکه از خودش نگرانی یا ترسی بروز بده ، خیلی رُک و با شجاعت میره سمت لوکاس : ببینم نکنه هنوزم می خوای منتظر باشی!!! نصف این اتفاقا زیر سر توی...اگه زودتر نقشه ی حمله به قلعه ی نفرین شدشونو اجرا میکردیم ، آنیسا توی همچین دردسری نمی افتاد!! تو باید هرچه سریع تر یک کاری انجام بدی وگرنه شاهزاده آنیسا افراد اون قلعه رو به اوج قدرت میرسونه و دیگه کاری از دست ما بر نمیاد!!!...اصلا متوجه هستی؟؟...تو داری...
وسط حرفای راکسی یک دفعه مبارز دوم *X * روی زمین با شدت فرود میاد و خونسرد به راکسی نگا میکنه ، با لحنی جدی و بی احساس میگه : صداتو ببُر !!!...اگه خیلی ادعات میشه باید توی همون روزای جنگ شاهزادتو نجات میدادی...نه اینکه الان تقصیرو گردن یکی دیگه بندازی!!....*چند قدم به راکسی نزدیک میشه و با همون لحن قبل میگه *....مقصر هممونیم...سعی کن بفهمی!!
راکسی با اینکه عصبانی شده بود اما تو دلش میگفت : حق با اونه...
مایومی درحالی که به دوتاشون خیره مونده بود با لحن آرومی میگه : بهتره گذشترو فراموش کنیم...الان فقط باید روی نقشه هامون تمرکز کنیم....*به لوکاس نیم نگاهی میکنه* .... درست میگم؟
لوکاس بدون اینکه حرفی بزنه با خونسردی میره داخل قلعه ...
راکسی که پوکر داشت به رفتنش نگا میکرد میگه : اَه.. بازم انگار قراره آخرین نفر ماباشیم که قراره از قضیه سر در بیاره -،-....*سرشو برمیگردونه و به برایان که با چهره ایی جدی به یک درخت تکیه داده بود نگاه میکنه *....ببینم تو حالت خوبه؟! نمی خوای چیزی بگی!؟
برایان چند لحظه بعد جواب میده : من امشب میرم آنیسارو ببینم!!
بعد از گفتن این جمله ی برایان همه شوکه نگاش میکنن...
ادامه در *پارت دوم*