در حال بارگذاری ویدیو ...

استاد شجریان فقید، بی همزبان (به سکوت سرد زمان) تبریز ۱۳۸۰ مقبره الشعرا یادبود جواد آذر

عباس
عباس

یادبود استاد جواد آذر در مقبره الشعرای تبریز آذر ماه ۱۳۸۰ با آواز استاد فقید محمدرضا شجریان
هر دمی چون نی از دل نالان شکوه ها دارم
روی دل هر شب تا سحرگاهان با خدا دارم
هر دمی چون نی از دل نالان شکوه ها دارم
روی دل هر شب تا سحرگاهان با خدا دارم
هر نفس آهی ست، از دل خونین
لحظه های عمر بی سامان می رود سنگین
اشک خون آلوده ام دامان می کند رنگین
به سکوت سرد زمان، به خزان زرد زمان
نه زمان را درد کسی، نه کسی را درد زمان
بهار مردمی ها دی شد
زمان مهربانی طی شد
آه از این دمسردی ها خدایا
نه امیدی در دل من که گشاید مشکل من
نه فروغ روی مهی که فروزد محفل من
نه همزبان دردآگاهی که ناله ای خورد با آهی
داد از این بی دردی ها خدایا
نه صفایی ز دمسازی به جام می
که گرد غم ز دل شوید
که بگویم راز پنهان
که چه دردی دارم بر جان
وای از این بی هم رازی خدایا
وه که به حسرت عمر گرامی سر شد
همچو شراری از دل آذر بر شد و خاکستر شد
یک نفس زد و هدر شد
روزگار من به سر شد
چنگی عشقم راه جنون زد
مردم چشمم جامه به خون زد
یارا، دل نهم ز بی شکیبی
با فسون خودفریبی
چه فسون نافرجامی، به امید بی انجامی
وای از این افسون سازی، خدایا

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

استاد شجریان فقید، بی همزبان (به سکوت سرد زمان) تبریز ۱۳۸۰ مقبره الشعرا یادبود جواد آذر

۱ لایک
۰ نظر

یادبود استاد جواد آذر در مقبره الشعرای تبریز آذر ماه ۱۳۸۰ با آواز استاد فقید محمدرضا شجریان
هر دمی چون نی از دل نالان شکوه ها دارم
روی دل هر شب تا سحرگاهان با خدا دارم
هر دمی چون نی از دل نالان شکوه ها دارم
روی دل هر شب تا سحرگاهان با خدا دارم
هر نفس آهی ست، از دل خونین
لحظه های عمر بی سامان می رود سنگین
اشک خون آلوده ام دامان می کند رنگین
به سکوت سرد زمان، به خزان زرد زمان
نه زمان را درد کسی، نه کسی را درد زمان
بهار مردمی ها دی شد
زمان مهربانی طی شد
آه از این دمسردی ها خدایا
نه امیدی در دل من که گشاید مشکل من
نه فروغ روی مهی که فروزد محفل من
نه همزبان دردآگاهی که ناله ای خورد با آهی
داد از این بی دردی ها خدایا
نه صفایی ز دمسازی به جام می
که گرد غم ز دل شوید
که بگویم راز پنهان
که چه دردی دارم بر جان
وای از این بی هم رازی خدایا
وه که به حسرت عمر گرامی سر شد
همچو شراری از دل آذر بر شد و خاکستر شد
یک نفس زد و هدر شد
روزگار من به سر شد
چنگی عشقم راه جنون زد
مردم چشمم جامه به خون زد
یارا، دل نهم ز بی شکیبی
با فسون خودفریبی
چه فسون نافرجامی، به امید بی انجامی
وای از این افسون سازی، خدایا

موسیقی و هنر