در حال بارگذاری ویدیو ...

رمان «من و داداشیم» پارت ۴۲

۴ نظر گزارش تخلف
_Pishi_
_Pishi_

-پس چرا به من گفت یه چیزیه بین تو و خودش؟
+قرار نبود کسی چیزی بفهمه..
منو کشید تو بغلش و گفت-قبول..میشه امشب پیش من بخوابی؟
+نه..
-چرا؟
+یادت رفته تو پسر خالمی و اینجا ایران است جمهوری اسلامی..
-من و تو قرار ازدواج کنیم دیگه این چیزیا مهم نیست..
+نه نه نه..
خودمو از بغلش جدا کردم..رفتم عقب..کفشامو برداشتم..با دستم براش بوس فرستادم و گفتم+شبت بخیر عزیز دلم..
عقب عقب رفتم..داشت میومد دنبالم..برگشتم و سرعتمو زیاد کردم..رفتم تو اتاقمو درو پشت سرم قفل کردم..آراد چند ضربه به درد زد و هم زمان از پشت در گفت-آرام ازیت نکن..بزار امشب تا آخر برام خوش باشه..روز تولدمه ها..
بلند گفتم+چون روز تولدته نمیزارم..برو تو اتاقت منم خستم..کادوتم گذاشتم تو اتاقت..
-باشه شبت بخیر بدجنس جونم..
از این حرفش خندم گرفت..قصد ازیت کردنشو نداشتم ولی یه حسی بهم میگفت امشب ازش دور باشم بهتره..بهش اعتماد داشتم..تو این مدتم کار بدی ازش سر نزده بود اما شیطونه دیگه اینقدر میره رو مخت تا راضیت کنه..لباسمو عوز کردم..بیخیال پاک کردن آرایش شدم فقط با پد مخصوص یکم کم رنگش کردم تا سرم درد نگیره..موهامو باز کردم و خودمو انداختم رو تخت..مثه یه کارگر معدن خسته بودم..چشامامو که بستم دیگه هیچی نفهمیدم..
#چشمامو باز کردم..من کجام؟؟اینجا کجاست؟؟نگاهی به در و برم انداختم..شبیه بیمارستان بود..من بیمارستان چیکار میکردم؟؟آراد کجاست؟؟چی شده؟؟با صدای گرفتم آرادو صدا کردم..خبری ازش نبود..دوباره صداش کردم..چرا نیستش؟؟میخواستم از رو تخت بلند بشم ولی این سیما نمیزاشت..چرا هیچکس نیست اینجا؟؟قلبم داشت درد میگرفت..تو دیگه چته؟؟دوباره آرادو صدا کردم..دیگه داشت گریم میگرفت..نکنه اتفاقی افتاده..در اتاق باز شد و آراد اومد تو..چه عجب!..وقتی منو دید اول یکم هَنگ نگام کرد ولی بعد لبخند کم رنگی زد و اومد کنار تختی که روش خوابیده بودم..گونمو بوسید..رو صندلی کنار تخت نشست..
-خوبی؟
+من اینجا چی کار میکنم؟؟
⬇نظرات⬇

نظرات (۴)

Loading...

توضیحات

رمان «من و داداشیم» پارت ۴۲

۹ لایک
۴ نظر

-پس چرا به من گفت یه چیزیه بین تو و خودش؟
+قرار نبود کسی چیزی بفهمه..
منو کشید تو بغلش و گفت-قبول..میشه امشب پیش من بخوابی؟
+نه..
-چرا؟
+یادت رفته تو پسر خالمی و اینجا ایران است جمهوری اسلامی..
-من و تو قرار ازدواج کنیم دیگه این چیزیا مهم نیست..
+نه نه نه..
خودمو از بغلش جدا کردم..رفتم عقب..کفشامو برداشتم..با دستم براش بوس فرستادم و گفتم+شبت بخیر عزیز دلم..
عقب عقب رفتم..داشت میومد دنبالم..برگشتم و سرعتمو زیاد کردم..رفتم تو اتاقمو درو پشت سرم قفل کردم..آراد چند ضربه به درد زد و هم زمان از پشت در گفت-آرام ازیت نکن..بزار امشب تا آخر برام خوش باشه..روز تولدمه ها..
بلند گفتم+چون روز تولدته نمیزارم..برو تو اتاقت منم خستم..کادوتم گذاشتم تو اتاقت..
-باشه شبت بخیر بدجنس جونم..
از این حرفش خندم گرفت..قصد ازیت کردنشو نداشتم ولی یه حسی بهم میگفت امشب ازش دور باشم بهتره..بهش اعتماد داشتم..تو این مدتم کار بدی ازش سر نزده بود اما شیطونه دیگه اینقدر میره رو مخت تا راضیت کنه..لباسمو عوز کردم..بیخیال پاک کردن آرایش شدم فقط با پد مخصوص یکم کم رنگش کردم تا سرم درد نگیره..موهامو باز کردم و خودمو انداختم رو تخت..مثه یه کارگر معدن خسته بودم..چشامامو که بستم دیگه هیچی نفهمیدم..
#چشمامو باز کردم..من کجام؟؟اینجا کجاست؟؟نگاهی به در و برم انداختم..شبیه بیمارستان بود..من بیمارستان چیکار میکردم؟؟آراد کجاست؟؟چی شده؟؟با صدای گرفتم آرادو صدا کردم..خبری ازش نبود..دوباره صداش کردم..چرا نیستش؟؟میخواستم از رو تخت بلند بشم ولی این سیما نمیزاشت..چرا هیچکس نیست اینجا؟؟قلبم داشت درد میگرفت..تو دیگه چته؟؟دوباره آرادو صدا کردم..دیگه داشت گریم میگرفت..نکنه اتفاقی افتاده..در اتاق باز شد و آراد اومد تو..چه عجب!..وقتی منو دید اول یکم هَنگ نگام کرد ولی بعد لبخند کم رنگی زد و اومد کنار تختی که روش خوابیده بودم..گونمو بوسید..رو صندلی کنار تخت نشست..
-خوبی؟
+من اینجا چی کار میکنم؟؟
⬇نظرات⬇