در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان خول و چل بازی های عاشقانه قسمت دوم

هرچی که بخوایی(آفلاین)
هرچی که بخوایی(آفلاین)

توکا:گفتم ولم کن
لیوای:*در خونه رو باز کردم*خب رسیدیم*برو داخل*
توکا:بازوم و از تو دستت کشیدم بیرون....هوی تو فکر کردی که کی هستی که با من اینجوری رفتار میکنی؟
خاله کوچل اومد جلویه در.....اومد بغلم کرد و گفت:توکا چان بالاخره رسیدی...توکا:های....رفتیم داخل تو طول راه بهت چشم غوره رفتم
لیوای:*هم چنان دستام تویه جیبم بود *مامان،غذا چی داریم؟
خاله کوچل:امشب رامن داریم غذای مورد علاقه توکا...توکا:ممنونم نمیخواست تو زحمت بیوفتید
لیوای:*ولو شدم رو مبل و چشمام و بستم*
خاله کوچل:خوب توکاچان با پسرم آشنا شدی که البته شما که بچه بودید خیلی با هم بازی میکردید یادش بخیر.....توکا:با عصبانیت گفتم:ها؟! من با این آقای کرو لال بازی میگردم؟!
لیوای:*همونطور که چشمام بسته بود جواب دادم:آدمای احمق بدون اینکه متوجه چیزی بشن وراجی میکنم،نمونش خودت کوچولو
توکا:هه..حداقل من مثل بعضی نیستم که وقتی یکی داره بهش میگه ولش کن همینطوری عین مومیایی به راهش ادامه بده و به هیچی توجه نکنه
لیوای:چی بگم.... احمق که شاخ و دم نداره...فایده ای نداره باهات بس کنم،برو پستونکت و بمک
*زیر لب:اومدیم صواب کنیم کباب شدیم*
توکا:آه توام برو یه کتاب از این بچه های کرو لال بگیر...شاید بتونی با زبون اشاره حرف بزنی
لیوای:*یه چشمم و باز کردم*چون جوابی نداری بدون اینکه به حرفات جوابی بدی، حرف خودت و میزنی،همین کافی بود تا بهم ثابت شه یه بچه بیش نیستی
توکا:با عصبانیت گفتم:اگر جرات داری یه بار دیگه بگو
لیوای:اخبار رو یه بار میان فسقلی،میخواست گوش کنی
توکا:یه ملاقه ورداشتم و اومدم پشتت و ملاقه رو محکم زدم به سرت
خوب،داشتی میرفتی
لیوای:*برگشتم سمتت و دوتا مچ دستت و گرفتم وفشار دادم*ببین من اهل دعوا با دخترا نیستم،حد خودت و بدون وگرنه....
ادامه دارد

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

داستان خول و چل بازی های عاشقانه قسمت دوم

۶ لایک
۰ نظر

توکا:گفتم ولم کن
لیوای:*در خونه رو باز کردم*خب رسیدیم*برو داخل*
توکا:بازوم و از تو دستت کشیدم بیرون....هوی تو فکر کردی که کی هستی که با من اینجوری رفتار میکنی؟
خاله کوچل اومد جلویه در.....اومد بغلم کرد و گفت:توکا چان بالاخره رسیدی...توکا:های....رفتیم داخل تو طول راه بهت چشم غوره رفتم
لیوای:*هم چنان دستام تویه جیبم بود *مامان،غذا چی داریم؟
خاله کوچل:امشب رامن داریم غذای مورد علاقه توکا...توکا:ممنونم نمیخواست تو زحمت بیوفتید
لیوای:*ولو شدم رو مبل و چشمام و بستم*
خاله کوچل:خوب توکاچان با پسرم آشنا شدی که البته شما که بچه بودید خیلی با هم بازی میکردید یادش بخیر.....توکا:با عصبانیت گفتم:ها؟! من با این آقای کرو لال بازی میگردم؟!
لیوای:*همونطور که چشمام بسته بود جواب دادم:آدمای احمق بدون اینکه متوجه چیزی بشن وراجی میکنم،نمونش خودت کوچولو
توکا:هه..حداقل من مثل بعضی نیستم که وقتی یکی داره بهش میگه ولش کن همینطوری عین مومیایی به راهش ادامه بده و به هیچی توجه نکنه
لیوای:چی بگم.... احمق که شاخ و دم نداره...فایده ای نداره باهات بس کنم،برو پستونکت و بمک
*زیر لب:اومدیم صواب کنیم کباب شدیم*
توکا:آه توام برو یه کتاب از این بچه های کرو لال بگیر...شاید بتونی با زبون اشاره حرف بزنی
لیوای:*یه چشمم و باز کردم*چون جوابی نداری بدون اینکه به حرفات جوابی بدی، حرف خودت و میزنی،همین کافی بود تا بهم ثابت شه یه بچه بیش نیستی
توکا:با عصبانیت گفتم:اگر جرات داری یه بار دیگه بگو
لیوای:اخبار رو یه بار میان فسقلی،میخواست گوش کنی
توکا:یه ملاقه ورداشتم و اومدم پشتت و ملاقه رو محکم زدم به سرت
خوب،داشتی میرفتی
لیوای:*برگشتم سمتت و دوتا مچ دستت و گرفتم وفشار دادم*ببین من اهل دعوا با دخترا نیستم،حد خودت و بدون وگرنه....
ادامه دارد