در حال بارگذاری ویدیو ...

قسمت چهارم * پارت سوم * رمان ♣♦بهترین سلطنت♦♣

♦⚚Pʀɪɴᴄᴇss ⋅∙⋅ Aɴɪsᴀ ~ Rᴇɢɪɴᴀ⚚♦
♦⚚Pʀɪɴᴄᴇss ⋅∙⋅ Aɴɪsᴀ ~ Rᴇɢɪɴᴀ⚚♦

همون لحظه که کایا می خواست لباس آنیسارو از تنش در بیاره ، آنیسا زود از روی تخت بلند میشه و به سمت در میدوه اما کایا دستشو با خنده زود میگیره میکشه سمت خودش : کجا داری میری؟!!...نترس سعی میکنم باهات ملایم رفتار کنم *باز میزنه زیر خنده*
همون لحظه که آنیسا با وحشت داشت به کایا نگا میکرد مارهای اطرافش احساس خطر کردن آنیسارو حس میکنن و یک دفعه یکی درو محکم باز میکنه...
هردوشون زود به در نگاه میکنن و ویکتورو درحالی که غیرتی و عصبی بود میبینن .... کایا با عصبانیت اخم جدیی میکنه و به ویکتور میگه : کی بهت اجازه داد بیای داخل لعنتی!!!؟؟
ویکتور که سعی داشت آرامششو حفظ کنه با لحن نسبتا محترمانه ایی به کایا میگه : منو ببخشین جناب کایا -~-!!...اما درست نیس به این زودی منو نادیده بگیرین!! هرچی نباشه من محافظ شاهزاده خانم هستم و وقتی مارها از درخطر بودن ایشون منو مطلع کنن چاره ایی جز دخالت ندارم ^^
کایا در همون حالت قبلش نگاهی به آنیسا میندازه : که احساس خطر ، آره!؟؟...امیدوارم متوجه باشی که داری فقط شرایطو برای خودت سخت تر میکنی دختره ی خوش شانس!!!...*دست آنیسارو ول میکنه*
آنیسا بدون وقت کشی زود با ناراحتی اتاقو ترک میکنه و میره توی باغ...
ویکتور که تاحالا آنیسارو توی این وضعییت ندیده بود مدتی نیم نگاهی با عصبانییت به کایا میندازه و بعد اونجارو ترک میکنه.
کایا که حالش حسابی گرفته شده بود تصمیم میگیره یک جوری از شر اون مارهایی که پدرش به اون هدیه داده بود خلاص بشه ، به همین خاطر از ریچارد و رابرت درخواست یک کاری رو میکنه.
آنیسا که همینطور توی مسیر رفتن به باغ بزرگ و ترسناک ورودی قلعه داشت بی صدا گریه میکرد ویکتور از دور بهش خیره شده بودو با خودش میگه : بهتره یکم تنها بذارمش....*یهو شروع میکنه به خودخوری خودش *.....ایش...اَه....من از کیی تا حالا اینقدر سخاوتمند شدم؟؟؟ -،-
آنیسا وقتی به باغ میرسه ، میره یک گوشه تو تاریکی شروع به گریه کردن میکنه درحالی که بدنش از وحشت میلرزید....برایان که به طور مخفیانه نزدیک همون اطراف شده بود صدای گریشو میشنوه و از این رو به اون رو میشه .... صدای نازک و غمگین آنیسارو میشنوه که میگه : ازش متنفرم...متنفر
برایان که میدونست منظورش کایاس دستاشو با عصبانییت مشت میکنه ... یک قدم به سمت جلو بر میداره که همون لحظه آرتور با انرژی خیلی قویی اونو به سمت عقب پرت میکنه...
ادامه در قسمت پنجم

نظرات (۳۱)

Loading...

توضیحات

قسمت چهارم * پارت سوم * رمان ♣♦بهترین سلطنت♦♣

۱۳ لایک
۳۱ نظر

همون لحظه که کایا می خواست لباس آنیسارو از تنش در بیاره ، آنیسا زود از روی تخت بلند میشه و به سمت در میدوه اما کایا دستشو با خنده زود میگیره میکشه سمت خودش : کجا داری میری؟!!...نترس سعی میکنم باهات ملایم رفتار کنم *باز میزنه زیر خنده*
همون لحظه که آنیسا با وحشت داشت به کایا نگا میکرد مارهای اطرافش احساس خطر کردن آنیسارو حس میکنن و یک دفعه یکی درو محکم باز میکنه...
هردوشون زود به در نگاه میکنن و ویکتورو درحالی که غیرتی و عصبی بود میبینن .... کایا با عصبانیت اخم جدیی میکنه و به ویکتور میگه : کی بهت اجازه داد بیای داخل لعنتی!!!؟؟
ویکتور که سعی داشت آرامششو حفظ کنه با لحن نسبتا محترمانه ایی به کایا میگه : منو ببخشین جناب کایا -~-!!...اما درست نیس به این زودی منو نادیده بگیرین!! هرچی نباشه من محافظ شاهزاده خانم هستم و وقتی مارها از درخطر بودن ایشون منو مطلع کنن چاره ایی جز دخالت ندارم ^^
کایا در همون حالت قبلش نگاهی به آنیسا میندازه : که احساس خطر ، آره!؟؟...امیدوارم متوجه باشی که داری فقط شرایطو برای خودت سخت تر میکنی دختره ی خوش شانس!!!...*دست آنیسارو ول میکنه*
آنیسا بدون وقت کشی زود با ناراحتی اتاقو ترک میکنه و میره توی باغ...
ویکتور که تاحالا آنیسارو توی این وضعییت ندیده بود مدتی نیم نگاهی با عصبانییت به کایا میندازه و بعد اونجارو ترک میکنه.
کایا که حالش حسابی گرفته شده بود تصمیم میگیره یک جوری از شر اون مارهایی که پدرش به اون هدیه داده بود خلاص بشه ، به همین خاطر از ریچارد و رابرت درخواست یک کاری رو میکنه.
آنیسا که همینطور توی مسیر رفتن به باغ بزرگ و ترسناک ورودی قلعه داشت بی صدا گریه میکرد ویکتور از دور بهش خیره شده بودو با خودش میگه : بهتره یکم تنها بذارمش....*یهو شروع میکنه به خودخوری خودش *.....ایش...اَه....من از کیی تا حالا اینقدر سخاوتمند شدم؟؟؟ -،-
آنیسا وقتی به باغ میرسه ، میره یک گوشه تو تاریکی شروع به گریه کردن میکنه درحالی که بدنش از وحشت میلرزید....برایان که به طور مخفیانه نزدیک همون اطراف شده بود صدای گریشو میشنوه و از این رو به اون رو میشه .... صدای نازک و غمگین آنیسارو میشنوه که میگه : ازش متنفرم...متنفر
برایان که میدونست منظورش کایاس دستاشو با عصبانییت مشت میکنه ... یک قدم به سمت جلو بر میداره که همون لحظه آرتور با انرژی خیلی قویی اونو به سمت عقب پرت میکنه...
ادامه در قسمت پنجم