رمان طراح عشق(18)

۴۰ نظر گزارش تخلف
Byun Tina Xing
Byun Tina Xing

ه که تموم شد در اومدیم بیرون.سوار ماشین شدیم.من رانندگی کردم.آنا رانندگی بلد نبود.ینی داشت یاد میگرفت اما اومد کره نتونست ادامه بده.داشتیم راهمونو میرفتیم یه دفعه دیدم یه ماشین ویراژ داد جلومون و مارو نگه داشت کنار جاده.اه!مسخره.این اینجا چی کار میکنه؟لی بود.کم کم داشتم احساس میکردم که احساسم نسبت به لی داره پررنگ تر میشه.ینی به بکهیون داره کمتر میشه.میخواستم راهمو بکشم برم که یه دفه دیدم جلوم وایستاده.مجبور شدم پیاده بشم.
-چی میخوای؟
آنا:تو اینجا چی میکنی؟
لی:اومدم یه سوالی ازت بپرسم و برم.
وای خدایا!اینا چه قدر از من سوال دارن.
-بپرس.
لی:باید تنها باشیم.
-آنا!برو بشین تو ماشین.اون یه ذره رانندگی که بلدیو اینجا ایفا کن.برو خونه تا من بیام.
آنا:خودت چی؟
-من با آژانس میام.
آنا:باشه.
آنا رفت.
لی:بیا بشینیم تو ماشین.اینجا خوبیت نداره.
سعی میکرد با تمام عشقش این جمله رو بهم بگه.منم هر چی احساس داشتم ریختم تو لحن صحبتم و گفتم:
-چی شده عشقم؟
آه!عشقم از دهنم پرید بیرون.لی بهت زده منو نگاه میکرد.ینی تعجب کرده بود از این کلمه.انتظار این کلمه رو ازم نداشت.
لی:تو منو دوست داری؟
لپشو کشیدم و گفتم:اره.مگه کسی هست تورو دوست نداشته باشه؟
خندید.وای خدایا!من از این چال لپش دیوونه میشم.
لی:یعنی منو بیشتر از بکهیون دوست داری؟
با این سوالش یکه خوردم.اما زود خودمو جمع و جور کردم و با یه اعتماد به نفس خاصی گفتم:بله!
لی:افرین عشقم.حالا شدی مال خودم.ماشینو روشن کرد و گفت:اول میریم کافی شاپ بعد میری خونه.
-چشم سرورم.
رفتیم کافی شاپ.نشستیم.دلم برای بوسه هاش تنگ شده بود.مجبور شدم خودم پیش قدم شم.اما الان و اینجا نه.
پاشدیم رفتیم بیرون.منو رسوند دم خونه.
-میشه بیای خونه ما؟
لی:چرا؟
بیا حالا!
انگار بهم شک کرد.ماشینو پارک کرد و اومد بالا!
-خوش اومدی
_________________________

بالاخره نوشتمش.هر روز یه قسمت یا دو قسمت میزارم.تا قسمت ۲۳نوشتم

نظرات (۴۰)

Loading...

توضیحات

رمان طراح عشق(18)

۱۴ لایک
۴۰ نظر

ه که تموم شد در اومدیم بیرون.سوار ماشین شدیم.من رانندگی کردم.آنا رانندگی بلد نبود.ینی داشت یاد میگرفت اما اومد کره نتونست ادامه بده.داشتیم راهمونو میرفتیم یه دفعه دیدم یه ماشین ویراژ داد جلومون و مارو نگه داشت کنار جاده.اه!مسخره.این اینجا چی کار میکنه؟لی بود.کم کم داشتم احساس میکردم که احساسم نسبت به لی داره پررنگ تر میشه.ینی به بکهیون داره کمتر میشه.میخواستم راهمو بکشم برم که یه دفه دیدم جلوم وایستاده.مجبور شدم پیاده بشم.
-چی میخوای؟
آنا:تو اینجا چی میکنی؟
لی:اومدم یه سوالی ازت بپرسم و برم.
وای خدایا!اینا چه قدر از من سوال دارن.
-بپرس.
لی:باید تنها باشیم.
-آنا!برو بشین تو ماشین.اون یه ذره رانندگی که بلدیو اینجا ایفا کن.برو خونه تا من بیام.
آنا:خودت چی؟
-من با آژانس میام.
آنا:باشه.
آنا رفت.
لی:بیا بشینیم تو ماشین.اینجا خوبیت نداره.
سعی میکرد با تمام عشقش این جمله رو بهم بگه.منم هر چی احساس داشتم ریختم تو لحن صحبتم و گفتم:
-چی شده عشقم؟
آه!عشقم از دهنم پرید بیرون.لی بهت زده منو نگاه میکرد.ینی تعجب کرده بود از این کلمه.انتظار این کلمه رو ازم نداشت.
لی:تو منو دوست داری؟
لپشو کشیدم و گفتم:اره.مگه کسی هست تورو دوست نداشته باشه؟
خندید.وای خدایا!من از این چال لپش دیوونه میشم.
لی:یعنی منو بیشتر از بکهیون دوست داری؟
با این سوالش یکه خوردم.اما زود خودمو جمع و جور کردم و با یه اعتماد به نفس خاصی گفتم:بله!
لی:افرین عشقم.حالا شدی مال خودم.ماشینو روشن کرد و گفت:اول میریم کافی شاپ بعد میری خونه.
-چشم سرورم.
رفتیم کافی شاپ.نشستیم.دلم برای بوسه هاش تنگ شده بود.مجبور شدم خودم پیش قدم شم.اما الان و اینجا نه.
پاشدیم رفتیم بیرون.منو رسوند دم خونه.
-میشه بیای خونه ما؟
لی:چرا؟
بیا حالا!
انگار بهم شک کرد.ماشینو پارک کرد و اومد بالا!
-خوش اومدی
_________________________

بالاخره نوشتمش.هر روز یه قسمت یا دو قسمت میزارم.تا قسمت ۲۳نوشتم