فصل دوم رمان THE EDICTION (اعتیاد) پارت پنجاه و سوم

*Málek.H*HANDERSON
*Málek.H*HANDERSON

چشم های هانول را خوب میدیدم که نگاهم می‌کرد. صدایم میزد برای نجات دادنش...
به سمت جونگ سونگ برگشتم و دست بر شانه اش گذاشتم که نگاه به خون نشسته اش بالا آمد و در غمگین ترین حالت ممکن نگاهم کرد.
+من میرم نجاتش میدم... آموزش دیدم براش...همینجا منتظر باش...
شاید رفتن و آمدنم ۱۰ دقیقه هم نشد اما تا جسم نیمه جان میون وو را در آغوشم دید به سمتم هجوم آورد و او را در آغوش گرفت.
تا به حال شکستن یک مرد را اینگونه ندیده بودم. انگار که میخواست بداند او واقعی است یا نه دست بر صورت و مو های او می‌کشید.
آمبولانس که رسید هنگامی که در حال چک کردن وضعیت میون وو بودند، صدای او بود که به گوشم رسید:
×زندگیمو بهم برگردوندی... نمیدونم چطور تشکر کنم. بزرگترین کار ممکن رو در حقم کردی...
لرزش صدایش نشان از حال نامساعدش میداد اما همچنان محکم و قوی ایستاده بود و وضعیت را سامان میداد و سعی در تسلط بر اوضاع داشت.
+چرا این اتفاق افتاد؟
×نمیدونم چی بگم...
+راحت باش من کارم نجات آدماست...
×مشاوری؟یا دکتری؟
+شاید...طی یه قرار و عهدی میخوام ناجی بقیه باشم بخاطر همین اینجا کار میکنم.
نگاه های لرزان او را وقتی داستان زندگی میون وو را تعریف می‌کرد خوب به یاد دارم.
شاید درد میون وو به اندازه تمام عذاب هایی که کشیده بودم یا حتی بیشتر بود؛ اما درد نگاه جونگ سونگ وحشتناکتر و سهمگین تر از درد ما بود. دردی که درمانی نداشت...درد اینکه نمی‌توانست برای آن کسی که دوست دارد کاری انجام دهد و زخم بر وجود خود میزد.
از فکر که بیرون آمدم او را دیدم که دست میون وو را گرفته بود و با آمبولانس همراه شد تا به بیمارستان برود که با شنیدن صدایم سرش را برگرداند.
+من کمکش میکنم... من نجاتش میدم...
شاید خیلی ها بودند که غرورشان را به هیچ چیزی نمی فروختند. اما او از تمامش می‌گذشت برای برگشتن میون وو...
×لطفا نجاتش بده... زندگیمو به زندگی برگردون...
لبخند تلخ جونگ سونگ که در ذهنم نقش بست، صدای جه یون را شنیدم و چشمانم را باز کردم و به دنیای واقعی پرتاب شدم.

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

فصل دوم رمان THE EDICTION (اعتیاد) پارت پنجاه و سوم

۱۱ لایک
۰ نظر

چشم های هانول را خوب میدیدم که نگاهم می‌کرد. صدایم میزد برای نجات دادنش...
به سمت جونگ سونگ برگشتم و دست بر شانه اش گذاشتم که نگاه به خون نشسته اش بالا آمد و در غمگین ترین حالت ممکن نگاهم کرد.
+من میرم نجاتش میدم... آموزش دیدم براش...همینجا منتظر باش...
شاید رفتن و آمدنم ۱۰ دقیقه هم نشد اما تا جسم نیمه جان میون وو را در آغوشم دید به سمتم هجوم آورد و او را در آغوش گرفت.
تا به حال شکستن یک مرد را اینگونه ندیده بودم. انگار که میخواست بداند او واقعی است یا نه دست بر صورت و مو های او می‌کشید.
آمبولانس که رسید هنگامی که در حال چک کردن وضعیت میون وو بودند، صدای او بود که به گوشم رسید:
×زندگیمو بهم برگردوندی... نمیدونم چطور تشکر کنم. بزرگترین کار ممکن رو در حقم کردی...
لرزش صدایش نشان از حال نامساعدش میداد اما همچنان محکم و قوی ایستاده بود و وضعیت را سامان میداد و سعی در تسلط بر اوضاع داشت.
+چرا این اتفاق افتاد؟
×نمیدونم چی بگم...
+راحت باش من کارم نجات آدماست...
×مشاوری؟یا دکتری؟
+شاید...طی یه قرار و عهدی میخوام ناجی بقیه باشم بخاطر همین اینجا کار میکنم.
نگاه های لرزان او را وقتی داستان زندگی میون وو را تعریف می‌کرد خوب به یاد دارم.
شاید درد میون وو به اندازه تمام عذاب هایی که کشیده بودم یا حتی بیشتر بود؛ اما درد نگاه جونگ سونگ وحشتناکتر و سهمگین تر از درد ما بود. دردی که درمانی نداشت...درد اینکه نمی‌توانست برای آن کسی که دوست دارد کاری انجام دهد و زخم بر وجود خود میزد.
از فکر که بیرون آمدم او را دیدم که دست میون وو را گرفته بود و با آمبولانس همراه شد تا به بیمارستان برود که با شنیدن صدایم سرش را برگرداند.
+من کمکش میکنم... من نجاتش میدم...
شاید خیلی ها بودند که غرورشان را به هیچ چیزی نمی فروختند. اما او از تمامش می‌گذشت برای برگشتن میون وو...
×لطفا نجاتش بده... زندگیمو به زندگی برگردون...
لبخند تلخ جونگ سونگ که در ذهنم نقش بست، صدای جه یون را شنیدم و چشمانم را باز کردم و به دنیای واقعی پرتاب شدم.