در حال بارگذاری ویدیو ...

رمان عشق تصادفی قسمت 34

۱۲ نظر گزارش تخلف
♪kevin woo ♚luhan♚☜ my angel♪ss501(دیگه رفدم-___- سر میزنم ولی^__^)

همینطوری که داشتم این حرفارو با خودم میزدم رفتم طرف خونه سانی دلم براش تنگ شده بود البته دلم واقعا براش تنگ نشده بود می خواستم برم بهش بگم باید یه کار دیگه برام پیدا کنه این بار سوم که اخراج میشم اوفف
رسیدم در خونه سانی در زدم و وقتی اومد در رو باز کنه پریدم توی بغلش و بهش گفتم وای سانی باور نمی کنی چقدر دلم برات تنگ شده
سانی:راستشو بگو دوباره چه گندی زدی؟
من:منظورت چیه ینی من نباید هیچ دلم برات تنگ بشه
سانی:اخه هر وقت یه گندی میزنی میای سراغ من
من:اییییش نخیرم همیشه اینجوری نیست
سانی:پس گند زدی
من:راستش چیزه میدونی
سانی: چی شده باز خوب زود بگو دیگه
من:اخراج شدم
سانی:چییییییییییییییی؟
من:هی اروم تر پرده گوشم پاره کردی گفتم اخراج شدم
سانی:وااای خدای من باورم نمیشه بازم اخراجت کردن
من:خوب چیکار کنم باور کن من بیگناهم
سانی:اره جون دلت... حالا اومدی اینجا که چی بشه
من:واااا اومدم بگم دنبال یه شغل دیگه برام باش
سانی:چییییی؟؟؟تو خجالت نمیکشی هیچ میدونی چندمین بار که اخراجت می کنن تو با چه رویی اومدی از من کار می خوای هان
من:چه خبرته باو اروم تر حرص نخور اینقدر برا پوستت خوب نیست همین پوستتو داری فقط همینم فردا خراب شه کی دیگه نگاهت می کنه اونوقت می مونی رو دستمون
سانی:هی ساکت باش هیچ معلوم هست چی داری میگی دختره دیوونه حالا هم بهتره باشی بری نمی خوام اون ریختتو ببینم
من:باشه میرم ولی بهتره چیزی که گفتم فراموش نکنی
من دیگه رفتم بای بای
از خونه زدم بیرون و مستقیم رفتم به سمت خوابگاه راه دور بود ولی می خواستم یه کم پیاده روی کنم برای همین از خونه سانی تا خوابگاه پیاه رفتم وقتی رسیدم خوابگاه تقریبا ساعت 5 بود ولی کسی توی خوابگاه نبود رفتم توی اتاقم و لباسام عوض کردم و رفتم تلویزیون روشن کردم و می خواستم تلویزیون نگاه کنم ولی اونقدر خسته بودم که همونجا خوابم برد.

نظرات (۱۲)

Loading...

توضیحات

رمان عشق تصادفی قسمت 34

۲۰ لایک
۱۲ نظر

همینطوری که داشتم این حرفارو با خودم میزدم رفتم طرف خونه سانی دلم براش تنگ شده بود البته دلم واقعا براش تنگ نشده بود می خواستم برم بهش بگم باید یه کار دیگه برام پیدا کنه این بار سوم که اخراج میشم اوفف
رسیدم در خونه سانی در زدم و وقتی اومد در رو باز کنه پریدم توی بغلش و بهش گفتم وای سانی باور نمی کنی چقدر دلم برات تنگ شده
سانی:راستشو بگو دوباره چه گندی زدی؟
من:منظورت چیه ینی من نباید هیچ دلم برات تنگ بشه
سانی:اخه هر وقت یه گندی میزنی میای سراغ من
من:اییییش نخیرم همیشه اینجوری نیست
سانی:پس گند زدی
من:راستش چیزه میدونی
سانی: چی شده باز خوب زود بگو دیگه
من:اخراج شدم
سانی:چییییییییییییییی؟
من:هی اروم تر پرده گوشم پاره کردی گفتم اخراج شدم
سانی:وااای خدای من باورم نمیشه بازم اخراجت کردن
من:خوب چیکار کنم باور کن من بیگناهم
سانی:اره جون دلت... حالا اومدی اینجا که چی بشه
من:واااا اومدم بگم دنبال یه شغل دیگه برام باش
سانی:چییییی؟؟؟تو خجالت نمیکشی هیچ میدونی چندمین بار که اخراجت می کنن تو با چه رویی اومدی از من کار می خوای هان
من:چه خبرته باو اروم تر حرص نخور اینقدر برا پوستت خوب نیست همین پوستتو داری فقط همینم فردا خراب شه کی دیگه نگاهت می کنه اونوقت می مونی رو دستمون
سانی:هی ساکت باش هیچ معلوم هست چی داری میگی دختره دیوونه حالا هم بهتره باشی بری نمی خوام اون ریختتو ببینم
من:باشه میرم ولی بهتره چیزی که گفتم فراموش نکنی
من دیگه رفتم بای بای
از خونه زدم بیرون و مستقیم رفتم به سمت خوابگاه راه دور بود ولی می خواستم یه کم پیاده روی کنم برای همین از خونه سانی تا خوابگاه پیاه رفتم وقتی رسیدم خوابگاه تقریبا ساعت 5 بود ولی کسی توی خوابگاه نبود رفتم توی اتاقم و لباسام عوض کردم و رفتم تلویزیون روشن کردم و می خواستم تلویزیون نگاه کنم ولی اونقدر خسته بودم که همونجا خوابم برد.