در حال بارگذاری ویدیو ...

رمان «من و داداشیم» پارت ۱۰۱+(آخر._.)

۲۳ نظر گزارش تخلف
_Pishi_
_Pishi_

-آرام..نخوابیا حالا حالا ها باید بیدار بمونی..
+خوابم میاد خب..
-بخوابی پرتت میکنم تو اون استخره..میدونی چند وقته منتظر امشبم؟!
+میدونم..
-پس نخواب..
+چشمام باز نمیشه..
احساس بی وزنی بهم دست داد..بلندم کرده بود..نکنه واقعا میخواد بندازتم توی آب؟!..تکون خوردناش نشون میداد که داره را میره..با صدای خوبالوم گفتم+نندازیم تو استخر..
-خل نیستم عشقمو تو این سرما بندازم تو استخر..دارم میزارمت تو ماشین تا بریم خونه..بخواب عزیزدلم..
آخرین چیزی که شنیدم همین بود دیگه هیچی نفهمیدم..
#چشمامو باز کردم..من کجام؟؟تو اتاق آراد یعنی اتاق خودمون..به اطراف نگاهی انداختم..پس آراد کجاست؟!نکنه کل دیشب خواب بوده؟!نکنه کل این یه سال خواب بوده؟!نه امکان نداره..
+آراد..آراد..
خبری ازش نبود..دوباره صداش کردم..بالاخره صداش در اومد-جانم خواهری؟!
خواهری؟!یعنی همش خواب بود؟!اشک توی چشمام جمع شد..دلم نمیخواست باور کنم همش خوابه..از روی تخت بلند شدم..سرم گیج میرفت..آراد اومد تو اتاق..
-خوبی خواهر خوابالوی خودم؟بدو بیا صبحانه رو بخور..مگه با دوستات قرار نداری؟!!
نه نه امکان نداره..مطمئنم خواب نبود..همش واقعی بود..من خواهر آراد نبودم زنش بودم..شب عروسیمون بود..من مطمئنم اینا خواب نبود..یه قدم بر نداشته قلبم تیر کشید جوری که افتادم رو زمین..یه دفعه از جام پریدم و چشمامو باز کردم..صورتم خیس عرق بود..بلند آرادو صدا کردم+آراد..
⬇نظرات⬇

نظرات (۲۳)

Loading...

توضیحات

رمان «من و داداشیم» پارت ۱۰۱+(آخر._.)

۱۲ لایک
۲۳ نظر

-آرام..نخوابیا حالا حالا ها باید بیدار بمونی..
+خوابم میاد خب..
-بخوابی پرتت میکنم تو اون استخره..میدونی چند وقته منتظر امشبم؟!
+میدونم..
-پس نخواب..
+چشمام باز نمیشه..
احساس بی وزنی بهم دست داد..بلندم کرده بود..نکنه واقعا میخواد بندازتم توی آب؟!..تکون خوردناش نشون میداد که داره را میره..با صدای خوبالوم گفتم+نندازیم تو استخر..
-خل نیستم عشقمو تو این سرما بندازم تو استخر..دارم میزارمت تو ماشین تا بریم خونه..بخواب عزیزدلم..
آخرین چیزی که شنیدم همین بود دیگه هیچی نفهمیدم..
#چشمامو باز کردم..من کجام؟؟تو اتاق آراد یعنی اتاق خودمون..به اطراف نگاهی انداختم..پس آراد کجاست؟!نکنه کل دیشب خواب بوده؟!نکنه کل این یه سال خواب بوده؟!نه امکان نداره..
+آراد..آراد..
خبری ازش نبود..دوباره صداش کردم..بالاخره صداش در اومد-جانم خواهری؟!
خواهری؟!یعنی همش خواب بود؟!اشک توی چشمام جمع شد..دلم نمیخواست باور کنم همش خوابه..از روی تخت بلند شدم..سرم گیج میرفت..آراد اومد تو اتاق..
-خوبی خواهر خوابالوی خودم؟بدو بیا صبحانه رو بخور..مگه با دوستات قرار نداری؟!!
نه نه امکان نداره..مطمئنم خواب نبود..همش واقعی بود..من خواهر آراد نبودم زنش بودم..شب عروسیمون بود..من مطمئنم اینا خواب نبود..یه قدم بر نداشته قلبم تیر کشید جوری که افتادم رو زمین..یه دفعه از جام پریدم و چشمامو باز کردم..صورتم خیس عرق بود..بلند آرادو صدا کردم+آراد..
⬇نظرات⬇