در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان Roza قسمت ۱۰

۳ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

* از جا پریدم و به آشپزخونه رفتم و کنار سایو ایستادم :
چی گفتی ؟ … کـُ‍ ـ کدوم کار ؟ … تو که میخواستی …
* سایو همینطور که داشت غذا رو داخل ظرفها سِرو میکرد ، گفت :
درسته رأی من با آقای لوشاسه … اما نمیخوام تو رو ناراحت ببینم … با اینکه گفتی از کار تو مجله خسته ای ، ولی تو داشتی برای همین گریه میکردی ، نه ؟
-R- نه … گریه من هیچ ربطی به کار تو مجله نداشت … من واقعا دیگه حوصله پشت میز نشستن رو ندارم … به هر حال اون مجله به زودی بسته میشه …
* سایو رو به من کرد و گفت : اما تو برای رسیدن به امتیاز سر دفتری بخش ۱۱ خیلی زحمت کشیدی … من میتونم یه مدت دیگه هم از دادن گزارش طفره برم … حقش نیست بعد از اینهمه تلاش کنار گذاشته بشی …
-R- من بخاطر پیدا کردن گمشده ام کار مجله رو قبول کردم … اما
هیچ نشونه ای پیدا نشد … پس دلیلی برای ادامه دادن کارم تو مجله ندارم
* بُهت زده نگاهش کردم ، که یدفعه بهم نزدیک شد و دستشو روی صورتم گذاشت ،… اگه چند روز پیش اینکارو میکرد ،
حتما بی درنگ از خودم دورش میکردم… اما بعد از اتفاق دیشب قلبم دیگه سرد نبود ،
توی چشمهای دو رنگ آبی و سبزش نگاه کردم … تا پیشونیشو روی پیشونیم گذاشت و با صدای آرومی گفت : خیلی خوشحالم
* بعد چشمهاشو بست و ادامه داد : رُزا - چان این بهشتی که داخلشم هرگز نمیخوام از دست بدم … دوستت دارم
* دستمو روی دستش که روی صورتم بود، گذاشتم … و چشمهامو آروم بستم … حصاری که دور قلبم کشیده بودم از بین رفته بود…
اما نمیتونستم با احساس درون قلبم کنار بیام … برای همین گفتم : لالایی ای رو که خوندی دوست داشتم …
-s- هر وقت بخوای باز هم برات میخونمش
* چشمهامو باز کردم و به صورتش که از اشکهاش خیس شده بود نگاه کردم ... با دستم اشکهاشو پاک کردم : میخوای باز هم دنبال گمشده ات بگردی؟
* سایو سرشو عقب برد و دستشو از روی صورتم پایین اورد : بیا اول گمشده تو رو پیدا کنیم … مطمئنم با همدیگه سریعتر به نتیجه میرسیم …
* دستشو توی دستم گرفتم و با لبخند گفتم : باشه
* یدفعه سایو به پنجره نگاه کرد و گفت : ببین ، رُزا … دوست قدیمیت !
ادامه نظرات

نظرات (۳)

Loading...

توضیحات

داستان Roza قسمت ۱۰

۱۵ لایک
۳ نظر

* از جا پریدم و به آشپزخونه رفتم و کنار سایو ایستادم :
چی گفتی ؟ … کـُ‍ ـ کدوم کار ؟ … تو که میخواستی …
* سایو همینطور که داشت غذا رو داخل ظرفها سِرو میکرد ، گفت :
درسته رأی من با آقای لوشاسه … اما نمیخوام تو رو ناراحت ببینم … با اینکه گفتی از کار تو مجله خسته ای ، ولی تو داشتی برای همین گریه میکردی ، نه ؟
-R- نه … گریه من هیچ ربطی به کار تو مجله نداشت … من واقعا دیگه حوصله پشت میز نشستن رو ندارم … به هر حال اون مجله به زودی بسته میشه …
* سایو رو به من کرد و گفت : اما تو برای رسیدن به امتیاز سر دفتری بخش ۱۱ خیلی زحمت کشیدی … من میتونم یه مدت دیگه هم از دادن گزارش طفره برم … حقش نیست بعد از اینهمه تلاش کنار گذاشته بشی …
-R- من بخاطر پیدا کردن گمشده ام کار مجله رو قبول کردم … اما
هیچ نشونه ای پیدا نشد … پس دلیلی برای ادامه دادن کارم تو مجله ندارم
* بُهت زده نگاهش کردم ، که یدفعه بهم نزدیک شد و دستشو روی صورتم گذاشت ،… اگه چند روز پیش اینکارو میکرد ،
حتما بی درنگ از خودم دورش میکردم… اما بعد از اتفاق دیشب قلبم دیگه سرد نبود ،
توی چشمهای دو رنگ آبی و سبزش نگاه کردم … تا پیشونیشو روی پیشونیم گذاشت و با صدای آرومی گفت : خیلی خوشحالم
* بعد چشمهاشو بست و ادامه داد : رُزا - چان این بهشتی که داخلشم هرگز نمیخوام از دست بدم … دوستت دارم
* دستمو روی دستش که روی صورتم بود، گذاشتم … و چشمهامو آروم بستم … حصاری که دور قلبم کشیده بودم از بین رفته بود…
اما نمیتونستم با احساس درون قلبم کنار بیام … برای همین گفتم : لالایی ای رو که خوندی دوست داشتم …
-s- هر وقت بخوای باز هم برات میخونمش
* چشمهامو باز کردم و به صورتش که از اشکهاش خیس شده بود نگاه کردم ... با دستم اشکهاشو پاک کردم : میخوای باز هم دنبال گمشده ات بگردی؟
* سایو سرشو عقب برد و دستشو از روی صورتم پایین اورد : بیا اول گمشده تو رو پیدا کنیم … مطمئنم با همدیگه سریعتر به نتیجه میرسیم …
* دستشو توی دستم گرفتم و با لبخند گفتم : باشه
* یدفعه سایو به پنجره نگاه کرد و گفت : ببین ، رُزا … دوست قدیمیت !
ادامه نظرات