در حال بارگذاری ویدیو ...

رمان انیمه‌ای تنفس طوفان/ typhoon breath_ پارت ۲۸:

۴ نظر گزارش تخلف
♦aDeRyAn♦
♦aDeRyAn♦

...دایی-خب‌‌.هارپ همه هستن؟
کاپیتان هارو-بله نیشیمیا‌گوجِی... میتونیم حرکت کنیم...
دایی-خب پس...شیزوکو...همه رو به سمت اتوبوس هدایت کن...
شیزوکو-هاااای!
با بله گفتن شیزوکو همه حمله بردن سمت اتوبوس...بابا چرا عین قوم مغول حمله میکنین خو؟؟ یواش!
صبر کردم تا همه سوار اتوبوس بشن بعد من برم...آخه اگه با اونا میرفتم زیر دست و پاهاشون له میشدم!
همه که سوار شدن رفتم تو اتوبوس...دنبال جای خالی میگشتم که دیدم کناز یوما خالیه...خندیدم و رفتن سمتش...ولی همینکه چشمم افتاد به صندلی بغلیش...لبخند رو لبم ماسید! ای گوه تو گوهت آدرین که عرضه جا پیدا کردن هم نداری! ای مرگ بشی من راحت شم! آخه...سگ توش اصن! شین اونجا چه غلطی میکنه؟ نگو که...باید ۵ ساعت تمام اونو تا کر نمدونم چیچی تحمل کنم؟؟
نههههههه!! هیس..آدرین آروم باش هیچی نیس عزیزم...اول اینکه یوما هم پیشته...دوم اینکه شاید این یه فرصت باشه تا تو با شین حرف بزنی و راضیش کنی بهت پاس بده!! آره...شاید دیگه فرصتی پیش نیاد! با لبخند رفتم و وسط شین و یوما نشستم...دایی استارت رو زد و حرکت کردیم...یکم که رفتیم با خودم گفتم دیگه الان باید سر صحبتو با شین باز کنم...آره...یششش برم که رفتیم؛..
+آنو...شین.. میگما...
همینکه من اومدم حرف بزنم شین هندزفریشو زد تو گوشش و شروع کرد به آهنگ گوش دادن!! ای خر! مثلا داشتم نطق میکردما!! آخه تو چه مرگته یابو؟.اصن به عنم...چرا با تو حرف بزنم؟ لالمونی میگیرم و تا خود کر نمیدونم چی‌چی یه کلمه هم حرف نمیزنم!
***************************
دیگه از شهر خارج شده بودیم...جاده خلوت بود...لامصبا همه هم خاب بودن! وای خاب آخرتون برین ایشالا پاشین وه وقت تمرگیدنه آخه؟؟ حوصلم رید!
تنها کسی که بیدار بود شین بود...آروم صداش زدم+شین...
جواب نداد...
بازن صداش زدم ولی اینبار یکم بلند تر+شین!..
بازم جوابس نشنیدم‌..دفعه سوم با عصبانیت برگشتم سمتش...هندزفری رو از تو گوشش کشیدن بیرون+شین خر دارم با تو حرف میزنم مثلا...دو دقیقه این کوفتو بنداز کنار...
یهو دستمو گرفت و فشار داد...جوری که دادم بلند شد...
شین-دهنتو ببند...من مجبور نیستم به حرف آدم احمقی مثل تو گوش بدم!!

نظرات (۴)

Loading...

توضیحات

رمان انیمه‌ای تنفس طوفان/ typhoon breath_ پارت ۲۸:

۱۳ لایک
۴ نظر

...دایی-خب‌‌.هارپ همه هستن؟
کاپیتان هارو-بله نیشیمیا‌گوجِی... میتونیم حرکت کنیم...
دایی-خب پس...شیزوکو...همه رو به سمت اتوبوس هدایت کن...
شیزوکو-هاااای!
با بله گفتن شیزوکو همه حمله بردن سمت اتوبوس...بابا چرا عین قوم مغول حمله میکنین خو؟؟ یواش!
صبر کردم تا همه سوار اتوبوس بشن بعد من برم...آخه اگه با اونا میرفتم زیر دست و پاهاشون له میشدم!
همه که سوار شدن رفتم تو اتوبوس...دنبال جای خالی میگشتم که دیدم کناز یوما خالیه...خندیدم و رفتن سمتش...ولی همینکه چشمم افتاد به صندلی بغلیش...لبخند رو لبم ماسید! ای گوه تو گوهت آدرین که عرضه جا پیدا کردن هم نداری! ای مرگ بشی من راحت شم! آخه...سگ توش اصن! شین اونجا چه غلطی میکنه؟ نگو که...باید ۵ ساعت تمام اونو تا کر نمدونم چیچی تحمل کنم؟؟
نههههههه!! هیس..آدرین آروم باش هیچی نیس عزیزم...اول اینکه یوما هم پیشته...دوم اینکه شاید این یه فرصت باشه تا تو با شین حرف بزنی و راضیش کنی بهت پاس بده!! آره...شاید دیگه فرصتی پیش نیاد! با لبخند رفتم و وسط شین و یوما نشستم...دایی استارت رو زد و حرکت کردیم...یکم که رفتیم با خودم گفتم دیگه الان باید سر صحبتو با شین باز کنم...آره...یششش برم که رفتیم؛..
+آنو...شین.. میگما...
همینکه من اومدم حرف بزنم شین هندزفریشو زد تو گوشش و شروع کرد به آهنگ گوش دادن!! ای خر! مثلا داشتم نطق میکردما!! آخه تو چه مرگته یابو؟.اصن به عنم...چرا با تو حرف بزنم؟ لالمونی میگیرم و تا خود کر نمیدونم چی‌چی یه کلمه هم حرف نمیزنم!
***************************
دیگه از شهر خارج شده بودیم...جاده خلوت بود...لامصبا همه هم خاب بودن! وای خاب آخرتون برین ایشالا پاشین وه وقت تمرگیدنه آخه؟؟ حوصلم رید!
تنها کسی که بیدار بود شین بود...آروم صداش زدم+شین...
جواب نداد...
بازن صداش زدم ولی اینبار یکم بلند تر+شین!..
بازم جوابس نشنیدم‌..دفعه سوم با عصبانیت برگشتم سمتش...هندزفری رو از تو گوشش کشیدن بیرون+شین خر دارم با تو حرف میزنم مثلا...دو دقیقه این کوفتو بنداز کنار...
یهو دستمو گرفت و فشار داد...جوری که دادم بلند شد...
شین-دهنتو ببند...من مجبور نیستم به حرف آدم احمقی مثل تو گوش بدم!!