"ᴮᵃᶜᵏ ᵗᵒ ᵇˡᵘᵉ ˢⁱᵈᵉ"
کافه خلوت و دلگیر بود..
پشت میزِ کوچکی نشسته بود و به هوای بارونیِ پشت پنجره، خیره نگاه میکرد.
غرق در خاطراتش بود که ناگهان در باز شد و چهرهی آشنایی را دید... چهرهای که مدت زیادی از دیدنش میگذشت... برای لحظهای کوتاه محو چشمانی شد که مدتها قبل، قلبش را به آنها باخته بود!
بغض گلویش را فشرد..
نفسهایش به شماره افتاد..
اشک در چشمانش حلقه زد..
و سپس فریاد کشید.. فریادی از سکوت!
او دلتنگ بود.. دلتنگ رفتهها، دلتنگ گذشتهها!
به روی میز نگاه کرد، گلِ رُزِ آبی رنگی را در گلدانِ شیشهایِ روبهرویش دید که طراوتی برایش باقی نمانده بود. آیا او هم خسته بود؟
شاخه گل خشکیده را برداشت و به سمت آن یار آشنا قدم برداشت. گل را به همراه یادداشت کوتاهی روی میزش گذاشت و از کافه خارج شد.....
"اگه بینمون دیوار ساختم، خب خودت آجرش رو بهم دادی!"
M"
پن: من از اون آدمایی هستم که یا نمیرم و یا اگه برم، یکبار میرم برای همیشه! پس حواست باشه که کی رو ممکنه از دست بدی!-
23:13
نظرات (۱)