در حال بارگذاری ویدیو ...

پارت11 داستان هوای بارانی

۸ نظر
گزارش تخلف
بسته شد
بسته شد

نیم ساعت بعد رسیدم و مانی هم همون موقع اومد..مثل همیشه شاد و سرحال بود...هر2 تا استیک سفارش دادیم و منم فکرای دیشبم رو به مانی گفتم که گفت:
خاااااااک بر سرت کنن! دیوونه!
_وا!
مانی: وا نداره! پسر مگه دختره خله که تورو نخواد! هم خوشگلی هم تحصیل کرده و هم پولدار و هم عاشق! دیگه چی میخواد!
_خب شاید از نظر اون من عالی نباشم!
مانی:خب به درک! یکی دیگه
_واقعا معنی عشقو نمیفهمی!
مانی:باشه بابا! حالا اینارو بیخیال..خبرای خوب دارم
_خب؟!
مانی:به مادرم گفتم زنگ بزنه خونتون تا شب جمعه با سارا اینا بریم باغ ما.خوبه؟!
_عالیههه! منم بعدش توی یه کافی شاپ احساسمو میگم
مانی:نمیشه زودتر بگی؟!
_نه یکم زوده
مانی:باشه..فقط من به مهتاب کی بگم؟!
تاکه اینو گفت خیلی ناراحت شدم..
_حالا بزار من بگم بعد تو!
مانی:باشه..فقط زود تررررر
دیگه حرفی نزدیم...
چند روز گذشت تا شب جمعه رسید و ساعت7 رفتیم باغ مانی اینا...همه اومده بودن و داشتم دنبال سارا میگشتم..اما هرچی گشتم دیدم نیست!...
مانی:ببخشید سارا خانوم نیومدن؟
مادر سارا: ببخشید یکم کار براش پیش اومد نیومد..
مانی اروم در گوشم گفت: اخه چقدر تو خرشانسی.
سارا که نبود حوصله نداشتم..یکم بعدش رفتم توی یکی از اتاقا و دراز کشیدم..
(یکم نظر بدین-_____-)

نظرات (۸)

Loading...

توضیحات

پارت11 داستان هوای بارانی

۱۱ لایک
۸ نظر

نیم ساعت بعد رسیدم و مانی هم همون موقع اومد..مثل همیشه شاد و سرحال بود...هر2 تا استیک سفارش دادیم و منم فکرای دیشبم رو به مانی گفتم که گفت:
خاااااااک بر سرت کنن! دیوونه!
_وا!
مانی: وا نداره! پسر مگه دختره خله که تورو نخواد! هم خوشگلی هم تحصیل کرده و هم پولدار و هم عاشق! دیگه چی میخواد!
_خب شاید از نظر اون من عالی نباشم!
مانی:خب به درک! یکی دیگه
_واقعا معنی عشقو نمیفهمی!
مانی:باشه بابا! حالا اینارو بیخیال..خبرای خوب دارم
_خب؟!
مانی:به مادرم گفتم زنگ بزنه خونتون تا شب جمعه با سارا اینا بریم باغ ما.خوبه؟!
_عالیههه! منم بعدش توی یه کافی شاپ احساسمو میگم
مانی:نمیشه زودتر بگی؟!
_نه یکم زوده
مانی:باشه..فقط من به مهتاب کی بگم؟!
تاکه اینو گفت خیلی ناراحت شدم..
_حالا بزار من بگم بعد تو!
مانی:باشه..فقط زود تررررر
دیگه حرفی نزدیم...
چند روز گذشت تا شب جمعه رسید و ساعت7 رفتیم باغ مانی اینا...همه اومده بودن و داشتم دنبال سارا میگشتم..اما هرچی گشتم دیدم نیست!...
مانی:ببخشید سارا خانوم نیومدن؟
مادر سارا: ببخشید یکم کار براش پیش اومد نیومد..
مانی اروم در گوشم گفت: اخه چقدر تو خرشانسی.
سارا که نبود حوصله نداشتم..یکم بعدش رفتم توی یکی از اتاقا و دراز کشیدم..
(یکم نظر بدین-_____-)