در حال بارگذاری ویدیو ...

پارت10 داستان هوای بارانی

۲ نظر
گزارش تخلف
بسته شد
بسته شد

_میشنوم
مهتاب:میلاد،من...من
_تو؟!...
مهتاب یه دقیقه زد روی ترمز و به چشمام خیره شد و گفت:عا..عاشقت..شدم
اینو که گفت خشکم زد! فکر نمیکردم تا این حد پیش بره..یعنی فکر میکردم یه دوست داشتن گذراست و فقط میخواد جلب توجه کنه!...
مهتاب:نمیخوای چیزی بگی؟!
_چند وقته این طور شدی؟!
مهتاب:شاید چند سال...همیشه به بهونه های مختلف میخواستم پیشم باشی...
بعد زد زیر گریه و گفت
مهتاب:بگو که توهم منو دوست داری..میلاد من خیلی دوست دارم...تو باهمه فرق داری..
فقط بهش نگاه میکردم..نه با حالت عشق..
مهتاب:حرفی نداری؟!
_چی بگم؟!
مهتاب:هرچی دلت میگه
بی توجه به حرفش از ماشین پیاده شدم که برم که گفت:به خاطر مانی هست که داری میری؟! چرا اینقدر به اون دختر باز خل و چل توجه میکنی؟!
برگشتم طرفش و با عصبانیت گفتم: درست صبحت کن مهتاب! میخوای بدونی؟! چون اون بهترین دوستمه.وقتی تنهام فقط اونه که با منه.همیشه بهم کمک میکنه.بهم بیش از حد بها میده..حالا فهمیدی؟! دلم نمیخواد هیچوقت از دست من دلخور باشه.دوست ندارم بهش خیانت کنم..شاید این تویی که لیاقتش رو نداری وگرنه اون خیلی عاشقته..خداحافظ...
بدون اینکه پشت سرم رو نگاه کنم به راهم ادامه دادم..داشتم اشک میریختم..چرا این دنیا اینطوریه؟!..اگه قراره ادم عاشق بشه ولی عشقش دوستش نداشته باشه و بهش محل نده پس چرا عاشق میشیم؟!..چرا بعدش نمیتونیم فراموش کنیم؟!...
همونطور ناراحت بودم و داشتم برمیگشتم خونه که مانی بهم زنگ زد،صدامو صاف کردم و جواب دادم:سلام
مانی:سلام.دیشب اتفاقی افتاده بود زنگ زدی؟! ببخشید روی سایلنت بود خوابم رفته بود..
_مانی الان نمیتونم حرف بزنم ببخشید.بیا رستوران(...)حرف بزنیم
مانی:باشه.خداحافظ
گوشی رو قطع کردم و راه افتادم..توی راه سعی میکردم طوری رفتار کنم که مانی چیزی نفهمه..

نظرات (۲)

Loading...

توضیحات

پارت10 داستان هوای بارانی

۱۰ لایک
۲ نظر

_میشنوم
مهتاب:میلاد،من...من
_تو؟!...
مهتاب یه دقیقه زد روی ترمز و به چشمام خیره شد و گفت:عا..عاشقت..شدم
اینو که گفت خشکم زد! فکر نمیکردم تا این حد پیش بره..یعنی فکر میکردم یه دوست داشتن گذراست و فقط میخواد جلب توجه کنه!...
مهتاب:نمیخوای چیزی بگی؟!
_چند وقته این طور شدی؟!
مهتاب:شاید چند سال...همیشه به بهونه های مختلف میخواستم پیشم باشی...
بعد زد زیر گریه و گفت
مهتاب:بگو که توهم منو دوست داری..میلاد من خیلی دوست دارم...تو باهمه فرق داری..
فقط بهش نگاه میکردم..نه با حالت عشق..
مهتاب:حرفی نداری؟!
_چی بگم؟!
مهتاب:هرچی دلت میگه
بی توجه به حرفش از ماشین پیاده شدم که برم که گفت:به خاطر مانی هست که داری میری؟! چرا اینقدر به اون دختر باز خل و چل توجه میکنی؟!
برگشتم طرفش و با عصبانیت گفتم: درست صبحت کن مهتاب! میخوای بدونی؟! چون اون بهترین دوستمه.وقتی تنهام فقط اونه که با منه.همیشه بهم کمک میکنه.بهم بیش از حد بها میده..حالا فهمیدی؟! دلم نمیخواد هیچوقت از دست من دلخور باشه.دوست ندارم بهش خیانت کنم..شاید این تویی که لیاقتش رو نداری وگرنه اون خیلی عاشقته..خداحافظ...
بدون اینکه پشت سرم رو نگاه کنم به راهم ادامه دادم..داشتم اشک میریختم..چرا این دنیا اینطوریه؟!..اگه قراره ادم عاشق بشه ولی عشقش دوستش نداشته باشه و بهش محل نده پس چرا عاشق میشیم؟!..چرا بعدش نمیتونیم فراموش کنیم؟!...
همونطور ناراحت بودم و داشتم برمیگشتم خونه که مانی بهم زنگ زد،صدامو صاف کردم و جواب دادم:سلام
مانی:سلام.دیشب اتفاقی افتاده بود زنگ زدی؟! ببخشید روی سایلنت بود خوابم رفته بود..
_مانی الان نمیتونم حرف بزنم ببخشید.بیا رستوران(...)حرف بزنیم
مانی:باشه.خداحافظ
گوشی رو قطع کردم و راه افتادم..توی راه سعی میکردم طوری رفتار کنم که مانی چیزی نفهمه..