پارت چهارم رمان THE EDICTION(اعتیاد)
دریا *
×میون وو...
_بله؟
×اینجا رو دوس داری؟
_اره خیلییی منو تو اولین بار همو اینجا دیدیم
×دیگه به غیراز اون چیه اینجا رو دوس داری؟
_آرامشش رو...آرامش دریا منو یاد تو میندازه... همونقدر با صلابت اما آروم و دوس داشتنی
×اگه یه روز من نباشم بازم میای اینجا؟
_هی اینجوری نگو اصلا خوشم نمیاد
×حالا جواب بده
_بهت گفتم که تو مثل این دریایی... پس اگه تو نباشی میام اینجا و اینجوری خودمو تو بغلت میندازمممم تا غرقت شممم
به سمتش پرواز کردم و خودم را در آغوشش انداختم. صدای خنده هایت، آغوش گرمت را هنوز احساس میکنم.
هر کدام را به واقعی ترین شکل در وجودم می یابم، اما ناگهان خفه میشوم... درون دریایی که تو باشی. گفته بودم اگر نباشی درون خودت آرام میشوم...
با پاشیده شدن آبی بر صورتم از جا پریدم. انگار نفس تازه به کالبد سردم برگشته بود. همچون غرق شده ی نجات یافته ای هوا را میبلعیدم...باز هم نشد... باز هم درون آغوشت غرق نشدم...باز هم اشک هایم سرازیر نشد...باز هم...
+میون وو حالت خوبه؟ نفس عمیق بکش... منو میبینی؟
نگاهش کردم. باز هم خودش بود. ناجی مهربان من... اما نمیخواستمش.حالم خوش نبود. نمیخواستم نجاتم دهد. هر بار اینگونه بود و من این را نمیخواستم. کاش اشک هایم جاری شوند. کاش...کاش...کاش... خستم از این جمله نفرت انگیز. خستم از این خواب ها که نمیگذارند درونش آرامش داشته باشم. خستم از این ناجی که زخم هایم را مرهم میبندد.
به خودم آمدم و مشت هایم را گره کردم و محکم به سینه اش کوفتم. یکه ای خورد اما عقب نرفت. زدم... محکم و پشت سرهم... فریاد زدم... اما او باز هم نگاه کرد... درد را به جان خرید و فقط نگاهم کرد
نظرات (۱۳)