در حال بارگذاری ویدیو ...

پارت هفتم داستان اسیرعشق

۴۵ نظر
گزارش تخلف
!SARAH!
!SARAH!

پارت6:http://www.namasha.com/v/LGN1ZytT
از بچگی از تاریکی میترسیدم برای همین خواستم از یه کوچه فرعی برم تا به خیابون اصلی برسم که شلوغ تر بود..با قدم های سریع داخل اولین کوچه رفتم که از خلوتیش تعجب کردم که یکم جلوتر دیدم بن بسته!با ناامیدی خواستم برگردم که صدای نفس زدن کسیو از پشت شنیدم!..تاکه خواستم برگردم دهنم رو گرفت و گفت:هیس!دیگه نمیتونم تحمل کنم!..سرش رو اورد جلو و گردنم رو گاز گرفت!..خواستم با دستام هلش بدم که هر2 تا رو گرفت و منو کوبید به دیوا..از صداش فهمیدم که جانگ کوکه که گفت:همونطور که فکر میکردم هستی! از روزی که دیدمت فهمیدم متفاوتی امروز میخواستم بهت بگم دوستت دارم که اون جنی مزاحم شد!..نمیتونستم حرفاش رو هضم کنم!..از اینکه دستام رو برای حرف زدن ول کرده بود استفاده کردم و هلش دادم و خواستم فرار کنم که یهو جلوم سبز شد و گفت:این پاهات رو باید ازت بگیرم!..دستم رو گرفت و کشید سمت خودش و دوباره گردنم رو گاز گرفت که جیغم رفت هوا و بعد چند ثانیه بیهوش شدم..
وقتی که چشام رو باز کردم یه سقف نا اشنا دیدم..ازجام بلند شدم و دیدم جانگ کوک روبه روم هست!..بهم لبخند زد و گفت:وقتی میخوابی خیلی مظلوم تر میشی!..ترسیدم و رفتم عقب تر و از تخت بلند شدم که دستم رو گرفت و کوبوندم به دیوار و گفت:باشه! دیگه اذیتت نمیکنم!
-ولم کن!
جانگ کوک:دلم میخواد پیشم باشی!...خواستم دستام رو که گرفته بود ازاد کنم ولی نمیشد!..روم رو کردم اونطرف که یه خنده کرد و با دستش صورتم رو اورد جلو..تعجب کرده بودم که گفت:دوستت دارم! و بعدش منو بوسید!
هم عصبی شده بودم هم شوکه!..بعد چندثانیه سرش رو اورد بالا و دستش رو به دیوار تکیه داد و گفت:اینم برای اینکه بدونی فقط مال منی!
روم رو کردم اونطرف و گفتم:من مال هیچکس نیستم!
جانگ کوک»خب پس چیکار کنم ازم خوشت بیاد؟!
-ولم کن!
هلش دادم اونطرف و از روی تخت کناری کیفم رو برداشتم و دیدم سمت در که دیدم قفله!...برگشتم طرفش که یه خنده کرد و گفت:کلیدش اینجاست!..با کلافگی نگاهش کردم و گفتم:بدش!..اومد جلوتر که رفتم عقب و رسیدم به در...صورتش رو اورد نزدیک که خواستم بزنم تو گوشش که یهو سریع دستم رو گرفت!..خواستم از توی دستش درش بیارم که محکم تر گرفتش!
-ای!و..ولم کن!..اومد نزدیک تر که چشام رو بستم و صورتم رو اوردم پایین
-تمومش کن!
جانگ کوک:یه روز میرسه که دیگه باهام اینطوری رفتار نمیکنی!(بقیش پارت بعد)

نظرات (۴۵)

Loading...

توضیحات

پارت هفتم داستان اسیرعشق

۴۱ لایک
۴۵ نظر

پارت6:http://www.namasha.com/v/LGN1ZytT
از بچگی از تاریکی میترسیدم برای همین خواستم از یه کوچه فرعی برم تا به خیابون اصلی برسم که شلوغ تر بود..با قدم های سریع داخل اولین کوچه رفتم که از خلوتیش تعجب کردم که یکم جلوتر دیدم بن بسته!با ناامیدی خواستم برگردم که صدای نفس زدن کسیو از پشت شنیدم!..تاکه خواستم برگردم دهنم رو گرفت و گفت:هیس!دیگه نمیتونم تحمل کنم!..سرش رو اورد جلو و گردنم رو گاز گرفت!..خواستم با دستام هلش بدم که هر2 تا رو گرفت و منو کوبید به دیوا..از صداش فهمیدم که جانگ کوکه که گفت:همونطور که فکر میکردم هستی! از روزی که دیدمت فهمیدم متفاوتی امروز میخواستم بهت بگم دوستت دارم که اون جنی مزاحم شد!..نمیتونستم حرفاش رو هضم کنم!..از اینکه دستام رو برای حرف زدن ول کرده بود استفاده کردم و هلش دادم و خواستم فرار کنم که یهو جلوم سبز شد و گفت:این پاهات رو باید ازت بگیرم!..دستم رو گرفت و کشید سمت خودش و دوباره گردنم رو گاز گرفت که جیغم رفت هوا و بعد چند ثانیه بیهوش شدم..
وقتی که چشام رو باز کردم یه سقف نا اشنا دیدم..ازجام بلند شدم و دیدم جانگ کوک روبه روم هست!..بهم لبخند زد و گفت:وقتی میخوابی خیلی مظلوم تر میشی!..ترسیدم و رفتم عقب تر و از تخت بلند شدم که دستم رو گرفت و کوبوندم به دیوار و گفت:باشه! دیگه اذیتت نمیکنم!
-ولم کن!
جانگ کوک:دلم میخواد پیشم باشی!...خواستم دستام رو که گرفته بود ازاد کنم ولی نمیشد!..روم رو کردم اونطرف که یه خنده کرد و با دستش صورتم رو اورد جلو..تعجب کرده بودم که گفت:دوستت دارم! و بعدش منو بوسید!
هم عصبی شده بودم هم شوکه!..بعد چندثانیه سرش رو اورد بالا و دستش رو به دیوار تکیه داد و گفت:اینم برای اینکه بدونی فقط مال منی!
روم رو کردم اونطرف و گفتم:من مال هیچکس نیستم!
جانگ کوک»خب پس چیکار کنم ازم خوشت بیاد؟!
-ولم کن!
هلش دادم اونطرف و از روی تخت کناری کیفم رو برداشتم و دیدم سمت در که دیدم قفله!...برگشتم طرفش که یه خنده کرد و گفت:کلیدش اینجاست!..با کلافگی نگاهش کردم و گفتم:بدش!..اومد جلوتر که رفتم عقب و رسیدم به در...صورتش رو اورد نزدیک که خواستم بزنم تو گوشش که یهو سریع دستم رو گرفت!..خواستم از توی دستش درش بیارم که محکم تر گرفتش!
-ای!و..ولم کن!..اومد نزدیک تر که چشام رو بستم و صورتم رو اوردم پایین
-تمومش کن!
جانگ کوک:یه روز میرسه که دیگه باهام اینطوری رفتار نمیکنی!(بقیش پارت بعد)