رمان بهم نمره چند میدی؟(توضیحات) (پارت 32)

۲۶ نظر
گزارش تخلف
*nafiseh*
*nafiseh*

الانم خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم عین بچه ادم میری به پرهام میگی که نمیخوام باهات ازدواج کنم بعدم دمتو میزاری رو کولتو میری دیگه هم این طرفا پیدات نمیشه وگرنه بلایی سرت میارم که تا هفت پشتت نتونن هضمش کنن. از عصبانیت و بغض داشتم خفه میشدم میدونستم اگه حرف بزنم بغضم میترکه پس بهتر بود تا بیشتر از این خوار نشدم برم. بلند شدم که برم نزدیک در بودم که. افسانه:صبر کن به پرهام میگی که من فقط به خاطر پول میخواستمت و هیچ علاقه ای به تو ندارم. دیگه نمیتونستم حرفاشو تحمل کنم برگشتم که یه چیزی بهش بگم تا دهنشو ببنده که واااااا عکس پدر من روی دیوار خونشون چیکار میکنه. این عکسی بود که مادرمم داشت عکس دو نفره از پدرمو خواهرش .رو صورت افسانه دقیق شدم دهنش همینطور میجنبید و معلوم نبودچی میگفت هر چند که صورتش از تو عکس خیلی پیرتر و شکسته تر شده بود ولی میشد فهمید که این همون زنه تویه عکسه وای خدایا یعنی این زن عمه ی منه پس پرهامم پسر عممه یه لحظه احساس کردم تو خلاء ام سرم گیج میرفت. چرا چرا باید از بین این همه ادم اون کس پرهام باشه. یعنی افسانه داره پولی رو به رخم میکشه که شاید نصفه بیشترش حق منو مادرمه. یدفه تموم نفرتی که این همه سال داشتم تموم وجودمو گرفت. حتی توی اون لحظه از پرهامم به اندازه مادرش متنفر بودم شاید اگه حقم خورده نمیشد منم میتونستم مثل پرهام برم خارج و دکترامو بگیرم یا خیلی چیزای دیگه که تا الان حسرتشو کشیدم. به خودم امدم اریکا الان وقت ضعف نشون دادن نیست مگه همیشه دنبال فرصت برای انتقام نبودی بیا اینم فرصتی از طرف خدا تا انتقام تموم بدبختی هایی رو که کشیدی بگیری. چند تا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم نفرتی که تو وجودمه رو کنترل کنم. افسانه:واسه چی هنوز واستادی اگه فهمیدی چی گفتم زودتر از جلوی چشام گم شو.

نظرات (۲۶)

Loading...

توضیحات

رمان بهم نمره چند میدی؟(توضیحات) (پارت 32)

۲۱ لایک
۲۶ نظر

الانم خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم عین بچه ادم میری به پرهام میگی که نمیخوام باهات ازدواج کنم بعدم دمتو میزاری رو کولتو میری دیگه هم این طرفا پیدات نمیشه وگرنه بلایی سرت میارم که تا هفت پشتت نتونن هضمش کنن. از عصبانیت و بغض داشتم خفه میشدم میدونستم اگه حرف بزنم بغضم میترکه پس بهتر بود تا بیشتر از این خوار نشدم برم. بلند شدم که برم نزدیک در بودم که. افسانه:صبر کن به پرهام میگی که من فقط به خاطر پول میخواستمت و هیچ علاقه ای به تو ندارم. دیگه نمیتونستم حرفاشو تحمل کنم برگشتم که یه چیزی بهش بگم تا دهنشو ببنده که واااااا عکس پدر من روی دیوار خونشون چیکار میکنه. این عکسی بود که مادرمم داشت عکس دو نفره از پدرمو خواهرش .رو صورت افسانه دقیق شدم دهنش همینطور میجنبید و معلوم نبودچی میگفت هر چند که صورتش از تو عکس خیلی پیرتر و شکسته تر شده بود ولی میشد فهمید که این همون زنه تویه عکسه وای خدایا یعنی این زن عمه ی منه پس پرهامم پسر عممه یه لحظه احساس کردم تو خلاء ام سرم گیج میرفت. چرا چرا باید از بین این همه ادم اون کس پرهام باشه. یعنی افسانه داره پولی رو به رخم میکشه که شاید نصفه بیشترش حق منو مادرمه. یدفه تموم نفرتی که این همه سال داشتم تموم وجودمو گرفت. حتی توی اون لحظه از پرهامم به اندازه مادرش متنفر بودم شاید اگه حقم خورده نمیشد منم میتونستم مثل پرهام برم خارج و دکترامو بگیرم یا خیلی چیزای دیگه که تا الان حسرتشو کشیدم. به خودم امدم اریکا الان وقت ضعف نشون دادن نیست مگه همیشه دنبال فرصت برای انتقام نبودی بیا اینم فرصتی از طرف خدا تا انتقام تموم بدبختی هایی رو که کشیدی بگیری. چند تا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم نفرتی که تو وجودمه رو کنترل کنم. افسانه:واسه چی هنوز واستادی اگه فهمیدی چی گفتم زودتر از جلوی چشام گم شو.