در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان کوتاه و: "ترسناک خانه قدیمی مادربزرگ"

۵۰ نظر گزارش تخلف
%Haruhi.%456
%Haruhi.%456

نمیدونم واقعی یا نه ولی گذاشتم دیگه چه کنم
حالا چندان ترسناک هم نیست...
.
.
.
من مادربزرگ پیری داشتم که
توی یه خونه خیلی قدیمی در یکی از محلهای پایان شهر زندگی میکرد
و اون هایی که قمی هستن من آدرس خونه مادربزرگمو بهشون میدم که برن خونه رو ببینن...... البته الان بعد از فوت مادربزرگم در خونه رو از چوبی به آهنی تغییر دادیم.
همیشه یادمه مادربزرگم تنها زندگی میکرد.....
و بابا بزرگم قبل از بزرگ شدن بابام فوت کرده بوده
همیشه مادر بزرگم میگفت : ننه جون از اونا میان منو قلقلک میدن و منو اذیت می‌کنن...
طوری که حالم بهم میخوره همیشه یادمه قیچی زیر
متکاش میگذاشت
ولی بازم اذیتش میکردن
تا حدی که گاهی میگفت: ننه وسایل خونه رو جا به جا
میکنن و میز رو میکشن این طرف اون طرف بهشون میگم نکنید ولی گوش نمیدن.
من میترسیدم اما
چرا دروغ بگم باور نمیکردم گاهی
مادربزرگم میگفت: چرا ظهر ناهار میخوردم دم در ایستاده بودی و هرچی بهت گفتم غذا بخور گوش نکردی؟؟؟
در صورتی که من ظهر اونجا نرفته بودم. همیشه دلم میخواست صحبت گفت های اونو باور کنم تا اینکه یه شب تابستون پیشش موندم و توی حیاط روی تخت دراز کشیدم با وجود اینکه میترسیدم اما نیروی کنجکاوی بر من غلبه کرده
بود دقیقا روبه روی من
یه ایوون تقریبا بزرگ بود و من پایین توی حیاط کاملا ایوون رو میدیدم و مطمئنم بیدار بودم چون از ترس
خوابم نمیبرد......
کمی از شب که گذشت دیدم یه زن با موهای مشکی بلند که موهاش خیلی ضخیم بود از زیر زمین اومد بیرون قلبم داشت میترکید
از ترس از پله ها بالا رفت و دقیقا پشت به من ایستاد نای حرکت نداشتم
و حتی نمیتونستم فریاد بزنم روی تخت نشستم و فقط بهش نگاه کردم، یادم بود که میگفتن از ما بهترون یا جنها سم دارن واسه همین من به پاهاش نگاه کردم بخدا به اون کسی که همه ما رو آفریده قسم پاهاش سم داشت باور
کنید به خاک و مامان و بابام قسم سم داشت برگشت به من نگاه کرد و من دیگه نفهمیدم چی شد و از هوش رفتم......






من چی بگم (=_____=)

نظرات (۵۰)

Loading...

توضیحات

داستان کوتاه و: "ترسناک خانه قدیمی مادربزرگ"

۱۶ لایک
۵۰ نظر

نمیدونم واقعی یا نه ولی گذاشتم دیگه چه کنم
حالا چندان ترسناک هم نیست...
.
.
.
من مادربزرگ پیری داشتم که
توی یه خونه خیلی قدیمی در یکی از محلهای پایان شهر زندگی میکرد
و اون هایی که قمی هستن من آدرس خونه مادربزرگمو بهشون میدم که برن خونه رو ببینن...... البته الان بعد از فوت مادربزرگم در خونه رو از چوبی به آهنی تغییر دادیم.
همیشه یادمه مادربزرگم تنها زندگی میکرد.....
و بابا بزرگم قبل از بزرگ شدن بابام فوت کرده بوده
همیشه مادر بزرگم میگفت : ننه جون از اونا میان منو قلقلک میدن و منو اذیت می‌کنن...
طوری که حالم بهم میخوره همیشه یادمه قیچی زیر
متکاش میگذاشت
ولی بازم اذیتش میکردن
تا حدی که گاهی میگفت: ننه وسایل خونه رو جا به جا
میکنن و میز رو میکشن این طرف اون طرف بهشون میگم نکنید ولی گوش نمیدن.
من میترسیدم اما
چرا دروغ بگم باور نمیکردم گاهی
مادربزرگم میگفت: چرا ظهر ناهار میخوردم دم در ایستاده بودی و هرچی بهت گفتم غذا بخور گوش نکردی؟؟؟
در صورتی که من ظهر اونجا نرفته بودم. همیشه دلم میخواست صحبت گفت های اونو باور کنم تا اینکه یه شب تابستون پیشش موندم و توی حیاط روی تخت دراز کشیدم با وجود اینکه میترسیدم اما نیروی کنجکاوی بر من غلبه کرده
بود دقیقا روبه روی من
یه ایوون تقریبا بزرگ بود و من پایین توی حیاط کاملا ایوون رو میدیدم و مطمئنم بیدار بودم چون از ترس
خوابم نمیبرد......
کمی از شب که گذشت دیدم یه زن با موهای مشکی بلند که موهاش خیلی ضخیم بود از زیر زمین اومد بیرون قلبم داشت میترکید
از ترس از پله ها بالا رفت و دقیقا پشت به من ایستاد نای حرکت نداشتم
و حتی نمیتونستم فریاد بزنم روی تخت نشستم و فقط بهش نگاه کردم، یادم بود که میگفتن از ما بهترون یا جنها سم دارن واسه همین من به پاهاش نگاه کردم بخدا به اون کسی که همه ما رو آفریده قسم پاهاش سم داشت باور
کنید به خاک و مامان و بابام قسم سم داشت برگشت به من نگاه کرد و من دیگه نفهمیدم چی شد و از هوش رفتم......






من چی بگم (=_____=)