در حال بارگذاری ویدیو ...

قسمت ششم * پارت سوم * رمان ♣♦بهترین سلطنت♦♣

♦⚚Pʀɪɴᴄᴇss ⋅∙⋅ Aɴɪsᴀ ~ Rᴇɢɪɴᴀ⚚♦
♦⚚Pʀɪɴᴄᴇss ⋅∙⋅ Aɴɪsᴀ ~ Rᴇɢɪɴᴀ⚚♦

رجینا که طبق نقشش داشت مظلوم نمایی میکرد با عصبانییت و ناراحتی بهشون خیره شده بود...
کایا که میدونست اون همه چیزو فهمیده حسابی عصابش داغون شده بود....به ریچارد و رابرت جدی نگاه میکنه و میگه : مطمعاً بشین دردسری درست نمیکنه!!
رجینا از طریق جادو با ذهن آنیسا ارتباط برقرار میکنه و میگه : با حرف زدن سرشو گرم کن...تو امروز از شر کایا خلاص میشی!!
آنیسا یهو جا میخوره وقتی صدای رجینارو به این صورت میشنوه و از حرفاش متوجه میشه اون نقشه ایی داره و دلش آروم میشه...
چند لحظه بعد ریچارد و رابرت ، رجینارو از اونجا میبرن بیرون و توی یکی از اتاقای دیگه ی عمارت میبرنش و رابرت با زنجیر رجینارو به یک صندلی میبنده .... *ریچارد برای کشیک از عمارت بیرون میره*....رابرت با یک لبخند مسخره همینطور به رجینا نگاه میکرد و میگه : تاحالا اینقدر مظلوم ندیده بودمت!!...انگار توی این سه سالی که نبودی خیلی چیزات تغییر کرده ^_^
رجینا بدون اینکه حرفی بزنه سرشو پایین انداخته بود و فقط به حرفای رابرت گوش میداد
رابرت که فک میکرد رجینا دیگه شیطنت های قبلشو نداره تصمیم میگیره از موقعیتش سواستفاده کنه و بلند شروع میکنه به خندیدن : وااایی خدااا....دلم....انگار واقعا خیلی تغییر کردی شاهزاده کوچولو!!....ببینم اصلا تونستی اون مهارتای مسخره ی شوعبده بازیتو یاد بگیری!!؟؟ یا فقط تیپشو زدی!؟ ^_^....* دست به سینه با غرور به رجینا نگاه میکنه *...میدونی چیه!!...من ازت خیلی خوشم میاد...درواقع جذابییت خاصی داری اما...حیف که تو جز کایا به پسر دیگه ایی اهمیت نمیدی!!....* رجینا سکوت مرموزی کرده بود *.....رابرت چند قدم نزدیک تر به رجینا میشه و با یک دستش موهای سر رجینارو چنگ میزنه و سرشو میاره بالا ، با لبخند شیطانیی میگه : از سکوتت خوشم اومد!...ببینم شکنجه های بچگیتو یادته!؟؟...اگه از اتفاق امروز کسی بویی ببره بدترشو سرت میارم...باشه؟!^^
رجینا همون لحظه سکوتشو میشکنه و با حالت خسته ایی خیلی بلند میگه : اوووووه....چقدر حرف زدی ، خستم کردی!!.....*همون لحظه توی یک چشم به هم زدن زنجیر اطرافشو میشکنه و لگد محکمی توی شکم رابرت میزنه که پرت میشه عقب*
رابرت با عصبانییت تعادلشو حفظ میکنه و میگه : لعنتی!!...چطور تونستی اون زنجیرارو بش..
رجینا وسط حرفش دوباره با خستگی میگه : واااایییی....بازم داری حرف میزنی ک!!!!-____-...*لبخند شیطنت آمیزی میزنه *
ادامه در قسمت هفتم

نظرات (۷)

Loading...

توضیحات

قسمت ششم * پارت سوم * رمان ♣♦بهترین سلطنت♦♣

۱۷ لایک
۷ نظر

رجینا که طبق نقشش داشت مظلوم نمایی میکرد با عصبانییت و ناراحتی بهشون خیره شده بود...
کایا که میدونست اون همه چیزو فهمیده حسابی عصابش داغون شده بود....به ریچارد و رابرت جدی نگاه میکنه و میگه : مطمعاً بشین دردسری درست نمیکنه!!
رجینا از طریق جادو با ذهن آنیسا ارتباط برقرار میکنه و میگه : با حرف زدن سرشو گرم کن...تو امروز از شر کایا خلاص میشی!!
آنیسا یهو جا میخوره وقتی صدای رجینارو به این صورت میشنوه و از حرفاش متوجه میشه اون نقشه ایی داره و دلش آروم میشه...
چند لحظه بعد ریچارد و رابرت ، رجینارو از اونجا میبرن بیرون و توی یکی از اتاقای دیگه ی عمارت میبرنش و رابرت با زنجیر رجینارو به یک صندلی میبنده .... *ریچارد برای کشیک از عمارت بیرون میره*....رابرت با یک لبخند مسخره همینطور به رجینا نگاه میکرد و میگه : تاحالا اینقدر مظلوم ندیده بودمت!!...انگار توی این سه سالی که نبودی خیلی چیزات تغییر کرده ^_^
رجینا بدون اینکه حرفی بزنه سرشو پایین انداخته بود و فقط به حرفای رابرت گوش میداد
رابرت که فک میکرد رجینا دیگه شیطنت های قبلشو نداره تصمیم میگیره از موقعیتش سواستفاده کنه و بلند شروع میکنه به خندیدن : وااایی خدااا....دلم....انگار واقعا خیلی تغییر کردی شاهزاده کوچولو!!....ببینم اصلا تونستی اون مهارتای مسخره ی شوعبده بازیتو یاد بگیری!!؟؟ یا فقط تیپشو زدی!؟ ^_^....* دست به سینه با غرور به رجینا نگاه میکنه *...میدونی چیه!!...من ازت خیلی خوشم میاد...درواقع جذابییت خاصی داری اما...حیف که تو جز کایا به پسر دیگه ایی اهمیت نمیدی!!....* رجینا سکوت مرموزی کرده بود *.....رابرت چند قدم نزدیک تر به رجینا میشه و با یک دستش موهای سر رجینارو چنگ میزنه و سرشو میاره بالا ، با لبخند شیطانیی میگه : از سکوتت خوشم اومد!...ببینم شکنجه های بچگیتو یادته!؟؟...اگه از اتفاق امروز کسی بویی ببره بدترشو سرت میارم...باشه؟!^^
رجینا همون لحظه سکوتشو میشکنه و با حالت خسته ایی خیلی بلند میگه : اوووووه....چقدر حرف زدی ، خستم کردی!!.....*همون لحظه توی یک چشم به هم زدن زنجیر اطرافشو میشکنه و لگد محکمی توی شکم رابرت میزنه که پرت میشه عقب*
رابرت با عصبانییت تعادلشو حفظ میکنه و میگه : لعنتی!!...چطور تونستی اون زنجیرارو بش..
رجینا وسط حرفش دوباره با خستگی میگه : واااایییی....بازم داری حرف میزنی ک!!!!-____-...*لبخند شیطنت آمیزی میزنه *
ادامه در قسمت هفتم