قسمت۴۹ رمان عاشقان شیطانی

۲۵ نظر گزارش تخلف
sanako&chelsea
sanako&chelsea

اگرو فقط همین یه قسمت رو می ذارم گیر هم ندین چون وافعا نمی تونم امروز بذارم:/ولی بعدا جبران می کنم...
سریع از تونه جیم شدم بیرون...
کاناده:آخیش از اون دیوونه خونه اومدم بیرون...
و رفتم طرف پارکی که تقریبا نزدیک اینجا بود(ماشاالله از کاخ اینا تا هرجا بری ۱ ساعت راهه:/تا پارک هم که مثلا خیلی نزدیکه به کاخشون ۲۰ دقیقه راهه-__-)
بالاخره رسیدم داشتم به سمت نیمکت ها می رفتم که یهو دیدم ۲ تا دختر دیگه هم رو نیمکت نشستن...شبیه ۲ تا دختری بودن که دیشب اومدا بودن کاخ...یونا ویومیکو...راهگو کج کردم که برم یه جا دیگه که یهو یکی صدام کرد
یومیکو:کاناده؟
منم رفتم سمتشون
کاناده:سلام
یومیکو:سلام
یونا:سلام
(کلا اینا فقط سلام کردن بلدن:/)
بالاخره بعد نیم ساعت که زل زدیم به هم و فقط هر ۵ دقیقه یه بار سلام می گفتیم یهو یومیکو یه چیزی گفت
یومیکو:اینجا پیکار می کنی؟
کاناده:حوصلم پوکیده بود اومدم یه قدمی بزنم...شما ها چی؟
یومیکو:راستش دنبال خونه هستیم
کاناده:چرا؟
یومیکو:چون از اول تو خوابگاه برای ما ما کم اومده بود و ما مجبور شدیم امسال به خونه اجاره کنیم و خونه ای که اماره کردیم صاحبش یه پیر زنی بود که خودشم همونما زندگی می کرد که به لطف یونا مجبوریم دنبال یه خونه دیگه بریم
کاناده:مگه یونا چیکار کرده؟
یومیکو:یکی از قوانین مهم اونما رو رعایت نکرد و تازه خیلی هم سروصدا می کردیم برا همین ۱ ماه بهمون وقت داد تا وسایلمون رو جمع کنیم و دنبال یه خونه دیگه باشیم:/
از اونجایی که قضیه خوابگاه ربط به کارل داره بهترین کار اینه که بگم بیان دیوونه خونه...
کاناده:من می تونم بپرسم و اجازه بگیرم شما بیاین به کاخ...
از الان برا این که تو هپروت نمونین می گم...کارل یه خونه نزدیک دیوونه خونه ی ساکاماکی برای یومیکو و یونا می خره تا اونجا بمونن

نظرات (۲۵)

Loading...

توضیحات

قسمت۴۹ رمان عاشقان شیطانی

۱۸ لایک
۲۵ نظر

اگرو فقط همین یه قسمت رو می ذارم گیر هم ندین چون وافعا نمی تونم امروز بذارم:/ولی بعدا جبران می کنم...
سریع از تونه جیم شدم بیرون...
کاناده:آخیش از اون دیوونه خونه اومدم بیرون...
و رفتم طرف پارکی که تقریبا نزدیک اینجا بود(ماشاالله از کاخ اینا تا هرجا بری ۱ ساعت راهه:/تا پارک هم که مثلا خیلی نزدیکه به کاخشون ۲۰ دقیقه راهه-__-)
بالاخره رسیدم داشتم به سمت نیمکت ها می رفتم که یهو دیدم ۲ تا دختر دیگه هم رو نیمکت نشستن...شبیه ۲ تا دختری بودن که دیشب اومدا بودن کاخ...یونا ویومیکو...راهگو کج کردم که برم یه جا دیگه که یهو یکی صدام کرد
یومیکو:کاناده؟
منم رفتم سمتشون
کاناده:سلام
یومیکو:سلام
یونا:سلام
(کلا اینا فقط سلام کردن بلدن:/)
بالاخره بعد نیم ساعت که زل زدیم به هم و فقط هر ۵ دقیقه یه بار سلام می گفتیم یهو یومیکو یه چیزی گفت
یومیکو:اینجا پیکار می کنی؟
کاناده:حوصلم پوکیده بود اومدم یه قدمی بزنم...شما ها چی؟
یومیکو:راستش دنبال خونه هستیم
کاناده:چرا؟
یومیکو:چون از اول تو خوابگاه برای ما ما کم اومده بود و ما مجبور شدیم امسال به خونه اجاره کنیم و خونه ای که اماره کردیم صاحبش یه پیر زنی بود که خودشم همونما زندگی می کرد که به لطف یونا مجبوریم دنبال یه خونه دیگه بریم
کاناده:مگه یونا چیکار کرده؟
یومیکو:یکی از قوانین مهم اونما رو رعایت نکرد و تازه خیلی هم سروصدا می کردیم برا همین ۱ ماه بهمون وقت داد تا وسایلمون رو جمع کنیم و دنبال یه خونه دیگه باشیم:/
از اونجایی که قضیه خوابگاه ربط به کارل داره بهترین کار اینه که بگم بیان دیوونه خونه...
کاناده:من می تونم بپرسم و اجازه بگیرم شما بیاین به کاخ...
از الان برا این که تو هپروت نمونین می گم...کارل یه خونه نزدیک دیوونه خونه ی ساکاماکی برای یومیکو و یونا می خره تا اونجا بمونن