در حال بارگذاری ویدیو ...

قسمت دوم * پارت دوم * رمان ♣♦بهترین سلطنت♦♣

♦⚚Pʀɪɴᴄᴇss ⋅∙⋅ Aɴɪsᴀ ~ Rᴇɢɪɴᴀ⚚♦
♦⚚Pʀɪɴᴄᴇss ⋅∙⋅ Aɴɪsᴀ ~ Rᴇɢɪɴᴀ⚚♦

ویکتور که کنار آنیسا ایستاده بود فقط کنجکاو بود ببینه وقتی پدرش اون خبرو جلوی همه اعلام می کنه از خودش چه واکنشی نشون میده و امیدوار بود دردسر درست نکنه...
یک مدت که از مهمونی میگذره آدریانوس از روی تخت سلطنتیش بلند میشه و به همه دستور میده توجه کنن و کل سالن ساکت میشه : امروز این مهمونیه تشریفاتی تشکیل شده تا من یک خبر مهمو به همتون اعلام کنم .
آدریانوس نگاهی به آنیسا میندازه و ازش می خواد بیاد کنارش وایسته ، بعد از اونم به کایا اشاره میکنه تا بیاد پیششون که همون لحظه آنیسا به قضیه مشکوک میشه و ترس برش میداره
فرانک درحالی که روی تخت لم داده بود با چهره ایی شیطانی بهشون خیره شده بود که یک دفعه آدریانوس با صدای بلندی به همه میگه : کایا برادر زاده ی عزیزم ، نامزد دخترم آنیساست!!!
بعد از اینکه همه این جمله رو شنیدن سالن پر از غوغا و تشویق میشه ... آنیسا که حسابی شوکه و ترسیده شده بود کایا با چهره و حالت تحقیرکننده ایی روبه روی همه جلوش زانو میزنه و یک دستشو با دست خودش میاره بالا تا بهش حلقه ی نامزدی بده ، سرشو یکم میاره بالا و لبخند شیطانی میزنه : راه فراری نداری ... قبول کن!!
آنیسا ی بیچاره که بدنش از ترس میلرزید یک دفعه با دستی که کایا داشت حلقشو مینداخت محکم میزنه توی گوش کایا ، حلقه ایی که دستش بود پرت میشه اونطرف ...
کل سالن مهمونی با صدای توگوشی خوردن کایا غرقه زمزمه میشه....ریچارد و رابرت هم حسابی شوکه شده بودن چون انتظار نداشتن آنیسا جرعت همچین کاری رو داشته باشه اونم جلوی همه.
مریندا که به شدت نگران آنیسا شده بود سعی داشت کاری بکنه اما ارتور جلوشو میگرفت
فرانک که خشم اژدهاش فوران کرده بود با غرور از روی تخت سلطنتیش بلند میشه و میره سمت آدریانوس : چطور به دخترت اجازه ی چنین گستاخیی رو دادی؟؟؟؟
آدریانوس هم که عصبانیتش کم از فرانک نمی آورد با نگاه خیلی ناجوری به آنیسا خیره میشه .
ویکتور هم که باز از تعجب میخکوب مونده بود x~x
آنیسا با نگرانی به اطرافش نگاهی میکنه و ناخودآگاه لبخند بدجنسانه ی کایارو باز رو صورتش میبینه...بدون هیچ حرفی زود سالونو ترک میکنه و از اونجا دور میشه
کایا سرشو میاره بالا و همینطور که به رفتن آنیسا خیره شده بود نیم نگاهی کوتاه به رابرت و ریچارد میندازه ، هردوشون میفهمن نقشه ی اصلی کایا همین بوده...
ادامه در *قسمت سوم*

نظرات (۲۵)

Loading...

توضیحات

قسمت دوم * پارت دوم * رمان ♣♦بهترین سلطنت♦♣

۱۳ لایک
۲۵ نظر

ویکتور که کنار آنیسا ایستاده بود فقط کنجکاو بود ببینه وقتی پدرش اون خبرو جلوی همه اعلام می کنه از خودش چه واکنشی نشون میده و امیدوار بود دردسر درست نکنه...
یک مدت که از مهمونی میگذره آدریانوس از روی تخت سلطنتیش بلند میشه و به همه دستور میده توجه کنن و کل سالن ساکت میشه : امروز این مهمونیه تشریفاتی تشکیل شده تا من یک خبر مهمو به همتون اعلام کنم .
آدریانوس نگاهی به آنیسا میندازه و ازش می خواد بیاد کنارش وایسته ، بعد از اونم به کایا اشاره میکنه تا بیاد پیششون که همون لحظه آنیسا به قضیه مشکوک میشه و ترس برش میداره
فرانک درحالی که روی تخت لم داده بود با چهره ایی شیطانی بهشون خیره شده بود که یک دفعه آدریانوس با صدای بلندی به همه میگه : کایا برادر زاده ی عزیزم ، نامزد دخترم آنیساست!!!
بعد از اینکه همه این جمله رو شنیدن سالن پر از غوغا و تشویق میشه ... آنیسا که حسابی شوکه و ترسیده شده بود کایا با چهره و حالت تحقیرکننده ایی روبه روی همه جلوش زانو میزنه و یک دستشو با دست خودش میاره بالا تا بهش حلقه ی نامزدی بده ، سرشو یکم میاره بالا و لبخند شیطانی میزنه : راه فراری نداری ... قبول کن!!
آنیسا ی بیچاره که بدنش از ترس میلرزید یک دفعه با دستی که کایا داشت حلقشو مینداخت محکم میزنه توی گوش کایا ، حلقه ایی که دستش بود پرت میشه اونطرف ...
کل سالن مهمونی با صدای توگوشی خوردن کایا غرقه زمزمه میشه....ریچارد و رابرت هم حسابی شوکه شده بودن چون انتظار نداشتن آنیسا جرعت همچین کاری رو داشته باشه اونم جلوی همه.
مریندا که به شدت نگران آنیسا شده بود سعی داشت کاری بکنه اما ارتور جلوشو میگرفت
فرانک که خشم اژدهاش فوران کرده بود با غرور از روی تخت سلطنتیش بلند میشه و میره سمت آدریانوس : چطور به دخترت اجازه ی چنین گستاخیی رو دادی؟؟؟؟
آدریانوس هم که عصبانیتش کم از فرانک نمی آورد با نگاه خیلی ناجوری به آنیسا خیره میشه .
ویکتور هم که باز از تعجب میخکوب مونده بود x~x
آنیسا با نگرانی به اطرافش نگاهی میکنه و ناخودآگاه لبخند بدجنسانه ی کایارو باز رو صورتش میبینه...بدون هیچ حرفی زود سالونو ترک میکنه و از اونجا دور میشه
کایا سرشو میاره بالا و همینطور که به رفتن آنیسا خیره شده بود نیم نگاهی کوتاه به رابرت و ریچارد میندازه ، هردوشون میفهمن نقشه ی اصلی کایا همین بوده...
ادامه در *قسمت سوم*