در حال بارگذاری ویدیو ...

ابو جعفر 2 ( ابراهیم هادی)

۰ نظر گزارش تخلف
یا اباالفضل العباس (ع)♥
یا اباالفضل العباس (ع)♥

...بیایید با کمین زدن، وحشت بیشتری در دل دشمن ایجاد کنیم.
هنوز صحبت های ابراهیم تمام نشده بود که ناگهان صدای انفجار از داخل جاده خاکی شنیده شد.یک خودرو عراقی روی مین رفت و منهدم شد.همه ما از اینکه عملیات موفق بود خوشحال شدیم.صدای تیراندازی عراقی بسیار زیاد شد.آن ها فهمیده بودند که نیروهای ما در مواضع آن ها نفوذ کرده اند.
برای همین شروع به شلیک خمپاره و منور کردند.ما هم با عجله به سمت کوه رفتیم.
روبروی ما یک تپه بود.یکدفعه یک جیپ عراقی از پشت آن به سمت ما آمد.آنقدر نزدیک بود که فرصتی برای تصمیم گیری باقی نگذاشت!
بچه ها سریع سنگر گرفتند و به سمت جیپ شلیک کردند.بعد از لحظاتی به سمت خودروی عراقی حرکت کردیم.یک افسر عالی رتبه عراقی و راننده او کشته شده بودند.فقط بیسیم چی آن ها مجروح روی زمین افتاده بود.گلوله به پای بیسیم چی عراقی خورده بود و مرتب آه و ناله می کرد.
یکی از بچه ها اسلحه اش را مسلح کرد و به سمت بی سیم چی رفت.جوان عراقی مرتب می گفت: الامان الامان.
ابراهیم ناخودآگاه داد زد: می خوای چیکار کنی؟!
گفت:هیچی، می خوام راحتش کنم.
ابراهیم جواب داد:رفیق،تا وقتی تیراندازی می کردیم او دشمن ما بود، اما حالا که اومدیم بالای سرش،اون اسیر ماست!
بعد هم به سمت بیسیم چی عراقی آمد و او را از روی زمین برداشت.روی کولش گذاشت و حرکت کرد.همه با تعجب به رفتار ابراهیم نگاه می کردیم.
یکی گفت:آقا ابرام، معلومه چی کار می کنی!؟ از اینجا تا مواضع خودی سیزده کیلومتر باید توی کوه راه بریم. ابراهیم هم برگشت و گفت:این بدن قوی رو خدا برای همین روزها گذاشته! :)
بعد به سمت کوه راه افتاد.ما هم سریع وسایل داخل جیپ و دستگاه بیسیم عراقی ها را برداشتیم و حرکت کردیم.در پایین کوه کمی استراحت کردیم و زخم پای مجروح عراقی را بستیم بعد دوباره به راهمان ادامه دادیم.پس از هفت ساعت کوه پیمایی به خط مقدم نبرد رسیدیم. در راه ابراهیم با اسیر عراقی حرف می زد....

شادی روح شهدا صلوات :)

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

ابو جعفر 2 ( ابراهیم هادی)

۱۵ لایک
۰ نظر

...بیایید با کمین زدن، وحشت بیشتری در دل دشمن ایجاد کنیم.
هنوز صحبت های ابراهیم تمام نشده بود که ناگهان صدای انفجار از داخل جاده خاکی شنیده شد.یک خودرو عراقی روی مین رفت و منهدم شد.همه ما از اینکه عملیات موفق بود خوشحال شدیم.صدای تیراندازی عراقی بسیار زیاد شد.آن ها فهمیده بودند که نیروهای ما در مواضع آن ها نفوذ کرده اند.
برای همین شروع به شلیک خمپاره و منور کردند.ما هم با عجله به سمت کوه رفتیم.
روبروی ما یک تپه بود.یکدفعه یک جیپ عراقی از پشت آن به سمت ما آمد.آنقدر نزدیک بود که فرصتی برای تصمیم گیری باقی نگذاشت!
بچه ها سریع سنگر گرفتند و به سمت جیپ شلیک کردند.بعد از لحظاتی به سمت خودروی عراقی حرکت کردیم.یک افسر عالی رتبه عراقی و راننده او کشته شده بودند.فقط بیسیم چی آن ها مجروح روی زمین افتاده بود.گلوله به پای بیسیم چی عراقی خورده بود و مرتب آه و ناله می کرد.
یکی از بچه ها اسلحه اش را مسلح کرد و به سمت بی سیم چی رفت.جوان عراقی مرتب می گفت: الامان الامان.
ابراهیم ناخودآگاه داد زد: می خوای چیکار کنی؟!
گفت:هیچی، می خوام راحتش کنم.
ابراهیم جواب داد:رفیق،تا وقتی تیراندازی می کردیم او دشمن ما بود، اما حالا که اومدیم بالای سرش،اون اسیر ماست!
بعد هم به سمت بیسیم چی عراقی آمد و او را از روی زمین برداشت.روی کولش گذاشت و حرکت کرد.همه با تعجب به رفتار ابراهیم نگاه می کردیم.
یکی گفت:آقا ابرام، معلومه چی کار می کنی!؟ از اینجا تا مواضع خودی سیزده کیلومتر باید توی کوه راه بریم. ابراهیم هم برگشت و گفت:این بدن قوی رو خدا برای همین روزها گذاشته! :)
بعد به سمت کوه راه افتاد.ما هم سریع وسایل داخل جیپ و دستگاه بیسیم عراقی ها را برداشتیم و حرکت کردیم.در پایین کوه کمی استراحت کردیم و زخم پای مجروح عراقی را بستیم بعد دوباره به راهمان ادامه دادیم.پس از هفت ساعت کوه پیمایی به خط مقدم نبرد رسیدیم. در راه ابراهیم با اسیر عراقی حرف می زد....

شادی روح شهدا صلوات :)

آموزش