در حال بارگذاری ویدیو ...

پارت18 داستان هوای بارانی

۸ نظر
گزارش تخلف
بسته شد
بسته شد

وقتی برگشتم خونه اونقدر خوشحال بودم که یه جا نمیتونستم بند باشم که مانی بهم زنگ زد:
مانی: به به سلام! شیری یا روباه؟ چیشد؟
_ مانی امروز بهترین روز عمرمه...شیرم..وایییی مانی دل تو دلم نیست!
مانی: اره میدونم تو از بچگی کلا زود ذوق مرگ میشدی..خب حالا بگو ببینم چیا گفتین؟
_: مانی باورت میشه! سارا دوستم داره! گفت اونم همین حسو بهم داره
مانی: اوه لالا!
_ قرار شد هماهنگ کنیم بریم خواستگاری! میشه مال من...وایییی خیلی خوشحالم
مانی: ایشالا مباااارکه..خب پس دیگه داری داماد میشی..خخخ خوبه سارا ادمت میکنه
_:ااا سربه سرم نزار
مانی: باشه خودتو نکش!..خب پس فعلا خداحافظ عاشق جون
بهش خندیدم و خداحافظی کردم...
یکی دو ساعت که گذشت رفتم و به مادر و پدرم هم ماجرا رو گفتم و قرار شد3 شنبه شب بریم خواستگاری..دل تو دلم نبود..دیگه داشت تموم میشد...
چند شب گذشت تا شب 3 شنبه رسید..خیلی استرس داشتم اما عشق سارا اونو خنثی میکرد..کت و شلوار پوشیدم و با یه دسته گل و شیرینی رفتیم خونه سارا اینا...
وقتی که سارا رو دیدم دوباره کلمات از دستم در رفتند..نگاهش به دلم ارامش میداد...نگاهی پر از عشق و محبت..بهم که میخندید دیگه دلم طاقت نمیاورد..ایکاش ثانیه ها دیگه نمیگذشتن...تا ابد توی همون حالت بودیم..
رفتیم داخل و بعد از صبحت کردن قرار شد که 1 ماه بعد به درخواست من عقد کنیم...میترسیدم از دستش بدم..انگار تازه خودمو بدست اورده بودم..زندگی برام معنی داشت..کنار او بودن..با او بودن..نمیتونستم تا 1 ماه دیگه صبر کنم..همش بهش زنگ میزدم..هر چند ساعت یبار..حرفاش خیلی زیبا بودن..کلماتی که توی اونها عشق داشت منو از خود بی خود میکرد..
(فکر کنم 22 تا پارت بنویسم خخخ ببخشید اگه زیاده)

نظرات (۸)

Loading...

توضیحات

پارت18 داستان هوای بارانی

۱۶ لایک
۸ نظر

وقتی برگشتم خونه اونقدر خوشحال بودم که یه جا نمیتونستم بند باشم که مانی بهم زنگ زد:
مانی: به به سلام! شیری یا روباه؟ چیشد؟
_ مانی امروز بهترین روز عمرمه...شیرم..وایییی مانی دل تو دلم نیست!
مانی: اره میدونم تو از بچگی کلا زود ذوق مرگ میشدی..خب حالا بگو ببینم چیا گفتین؟
_: مانی باورت میشه! سارا دوستم داره! گفت اونم همین حسو بهم داره
مانی: اوه لالا!
_ قرار شد هماهنگ کنیم بریم خواستگاری! میشه مال من...وایییی خیلی خوشحالم
مانی: ایشالا مباااارکه..خب پس دیگه داری داماد میشی..خخخ خوبه سارا ادمت میکنه
_:ااا سربه سرم نزار
مانی: باشه خودتو نکش!..خب پس فعلا خداحافظ عاشق جون
بهش خندیدم و خداحافظی کردم...
یکی دو ساعت که گذشت رفتم و به مادر و پدرم هم ماجرا رو گفتم و قرار شد3 شنبه شب بریم خواستگاری..دل تو دلم نبود..دیگه داشت تموم میشد...
چند شب گذشت تا شب 3 شنبه رسید..خیلی استرس داشتم اما عشق سارا اونو خنثی میکرد..کت و شلوار پوشیدم و با یه دسته گل و شیرینی رفتیم خونه سارا اینا...
وقتی که سارا رو دیدم دوباره کلمات از دستم در رفتند..نگاهش به دلم ارامش میداد...نگاهی پر از عشق و محبت..بهم که میخندید دیگه دلم طاقت نمیاورد..ایکاش ثانیه ها دیگه نمیگذشتن...تا ابد توی همون حالت بودیم..
رفتیم داخل و بعد از صبحت کردن قرار شد که 1 ماه بعد به درخواست من عقد کنیم...میترسیدم از دستش بدم..انگار تازه خودمو بدست اورده بودم..زندگی برام معنی داشت..کنار او بودن..با او بودن..نمیتونستم تا 1 ماه دیگه صبر کنم..همش بهش زنگ میزدم..هر چند ساعت یبار..حرفاش خیلی زیبا بودن..کلماتی که توی اونها عشق داشت منو از خود بی خود میکرد..
(فکر کنم 22 تا پارت بنویسم خخخ ببخشید اگه زیاده)