در حال بارگذاری ویدیو ...

...

۲ نظر
گزارش تخلف
.
.

وسط زمستان بود سال دوم دبیرستان بودم پیاده داشتم بر می گشتم خونه فاصله هنرستانی که اونجا درس می خوندم تا خونه مون یکم طولانی بود پیاده بیشتر از چهل دقیقه چون زمستان بود زود شب شده بود تازه چهار زنگ هم داشتیم مسیرم پوشیده از برف بود خلوت مغازه ها یا بسته بودن یا داشتن می بستن جز میوه فروشی ها و سوپر مارکت ها که تا اخر شب باز می موندن
همه چیز غم انگیز بود از بودن تو این دنیایی غم انگیز بین این ادمها متنفر بودم دوست داشتم وارد یه جهان رویایی و قشنگ می شدم برای ابدیت تنها دلخوشیم رویا پردازی هام بود
اون شب یه خواب دیدم تو خوابم وسط یه رویای ابدی بودم خیلی واقعی و شیرین بود بعد یه پیرمرد بهم گفت فردا صبح که بیدار شدی به جای که می گم برو بهم ادرس یه کوه رو داده بالای اون کوه یه خونه خرابه بود گفت زیر در رو بکن اونجا یه جعبه هست توش یه پوست قرار داده شده بعد از اینکه اون رو برداشتی شروع کن به طراحی کردن ولی نه روی پوست هر وقت تونستی اون جهانی رو که می خوای داخلش بشی بکشی روی پوست بکشش اون پوست دریچه ای میشه برای عبور تو به اونجا
صبح که از خواب بیدار شدم و خوابی که دیدم رو بیاد اوردم خندم گرفت ولی اون جا برام اشنا بود جای که اون شخص بهم ادرس داده بود ولی یادم نمی اومد
زمستان تموم شد اول سال تازه بود داشتیم می رفتیم روستا پیش پدربزرگم وقتی وارد روستا شدیم اون کوه رو که بچگی هام زیاد می رفتم دیدم همیشه برام شبیه یه جای جادوی بود یه حس عجیبی داشت حتی بودن اون خونه خراب شده و قدیمی و اینکه چرا کسی باید اون بالا خونه بسازه اینو قبلا از پدربزرگم پرسیده بودم اونم گفت اون خونه از خیلی وقت پیش اونجا بوده حتی قبل اینکه اینجا روستایی باشه گفت ولی شنیدم از پدرم که بهم گفتش می گفتن اونجا رو یه شخص دیوانه ساخته کسی که اصلا دوست نداشت بین ادمها زندگی کنه

نظرات (۲)

Loading...

توضیحات

...

۹ لایک
۲ نظر

وسط زمستان بود سال دوم دبیرستان بودم پیاده داشتم بر می گشتم خونه فاصله هنرستانی که اونجا درس می خوندم تا خونه مون یکم طولانی بود پیاده بیشتر از چهل دقیقه چون زمستان بود زود شب شده بود تازه چهار زنگ هم داشتیم مسیرم پوشیده از برف بود خلوت مغازه ها یا بسته بودن یا داشتن می بستن جز میوه فروشی ها و سوپر مارکت ها که تا اخر شب باز می موندن
همه چیز غم انگیز بود از بودن تو این دنیایی غم انگیز بین این ادمها متنفر بودم دوست داشتم وارد یه جهان رویایی و قشنگ می شدم برای ابدیت تنها دلخوشیم رویا پردازی هام بود
اون شب یه خواب دیدم تو خوابم وسط یه رویای ابدی بودم خیلی واقعی و شیرین بود بعد یه پیرمرد بهم گفت فردا صبح که بیدار شدی به جای که می گم برو بهم ادرس یه کوه رو داده بالای اون کوه یه خونه خرابه بود گفت زیر در رو بکن اونجا یه جعبه هست توش یه پوست قرار داده شده بعد از اینکه اون رو برداشتی شروع کن به طراحی کردن ولی نه روی پوست هر وقت تونستی اون جهانی رو که می خوای داخلش بشی بکشی روی پوست بکشش اون پوست دریچه ای میشه برای عبور تو به اونجا
صبح که از خواب بیدار شدم و خوابی که دیدم رو بیاد اوردم خندم گرفت ولی اون جا برام اشنا بود جای که اون شخص بهم ادرس داده بود ولی یادم نمی اومد
زمستان تموم شد اول سال تازه بود داشتیم می رفتیم روستا پیش پدربزرگم وقتی وارد روستا شدیم اون کوه رو که بچگی هام زیاد می رفتم دیدم همیشه برام شبیه یه جای جادوی بود یه حس عجیبی داشت حتی بودن اون خونه خراب شده و قدیمی و اینکه چرا کسی باید اون بالا خونه بسازه اینو قبلا از پدربزرگم پرسیده بودم اونم گفت اون خونه از خیلی وقت پیش اونجا بوده حتی قبل اینکه اینجا روستایی باشه گفت ولی شنیدم از پدرم که بهم گفتش می گفتن اونجا رو یه شخص دیوانه ساخته کسی که اصلا دوست نداشت بین ادمها زندگی کنه