در حال بارگذاری ویدیو ...

برنامه گلهای رنگارنگ _ شماره ۲۱۰ _ خواننده بنان : آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا _ شهریار

۰ نظر
گزارش تخلف
شعرگان : وبلاگ رسمی ابوالقاسم کریمی
شعرگان : وبلاگ رسمی ابوالقاسم کریمی

گلهای رنگارنگ شماره ۲۱۰ب
استاد غلامحسین بنان /آهنگ در مایه بوسلیک از استاد روح الله خالقی/تنظیم از استاد جواد معروفی/شعر از استاد شهریار/بقیه اشعار از سعدی و عبید زاکانی /گوینده روشنک
-------ف.ل.F.L
شهریار :

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بى وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا؟

نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر مى خواستی, حالا چرا؟

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توأم, فردا چرا؟

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
این قدر با بخت خواب آلود لالا چرا؟

آسمان چون شمع مشتاقان پریشان می‌کند
در شگفتم من نمى‌پاشد زهم دنیا چرا؟

شهریارا بی حبیب خود نمى‌کردی سفر
این سفر راه قیامت مى روی تنها چرا؟

گویند : شهریار برای این شعر اینگونه روایت می‌کند که، در سال 1309 که شخصی درباری دختر مورد علاقه‌ام را از چنگم به در آورد و مرا بعد از پانزده روز بازداشت، به نیشابور تبعید کردند؛ شب‌ها که تنها می‌شدم، گریه سر می‌دادم و با خدایم راز و نیاز می‌کردم.
شبی‌ در زیر سنگی‌ آرمیده بودم و غرق فکر بودم که آهنگ دلنشین این آیه به گوشم رسید: « یستعجلونک بالعذاب ولن یخلف الله وعده « یعنی » از تو به شتاب عذاب می‌طلبند و خدا هرگز وعده خود را خلاف نمی‌کند ».
بعد از دو هفته دوستانم به نیشابور آمدند و خبر سکته آن شخص درباری را به من دادند. مرا به تهران بردند و در بیمارستان بستری‌ام کردند. همانجا بود که دختر مورد علاقه ام خود را به بالینم رساند و من در حالی که از سوز تب می‌سوختم، شعر معروف "حالا چرا " را ساختم.

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

برنامه گلهای رنگارنگ _ شماره ۲۱۰ _ خواننده بنان : آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا _ شهریار

۰ لایک
۰ نظر

گلهای رنگارنگ شماره ۲۱۰ب
استاد غلامحسین بنان /آهنگ در مایه بوسلیک از استاد روح الله خالقی/تنظیم از استاد جواد معروفی/شعر از استاد شهریار/بقیه اشعار از سعدی و عبید زاکانی /گوینده روشنک
-------ف.ل.F.L
شهریار :

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بى وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا؟

نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر مى خواستی, حالا چرا؟

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توأم, فردا چرا؟

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
این قدر با بخت خواب آلود لالا چرا؟

آسمان چون شمع مشتاقان پریشان می‌کند
در شگفتم من نمى‌پاشد زهم دنیا چرا؟

شهریارا بی حبیب خود نمى‌کردی سفر
این سفر راه قیامت مى روی تنها چرا؟

گویند : شهریار برای این شعر اینگونه روایت می‌کند که، در سال 1309 که شخصی درباری دختر مورد علاقه‌ام را از چنگم به در آورد و مرا بعد از پانزده روز بازداشت، به نیشابور تبعید کردند؛ شب‌ها که تنها می‌شدم، گریه سر می‌دادم و با خدایم راز و نیاز می‌کردم.
شبی‌ در زیر سنگی‌ آرمیده بودم و غرق فکر بودم که آهنگ دلنشین این آیه به گوشم رسید: « یستعجلونک بالعذاب ولن یخلف الله وعده « یعنی » از تو به شتاب عذاب می‌طلبند و خدا هرگز وعده خود را خلاف نمی‌کند ».
بعد از دو هفته دوستانم به نیشابور آمدند و خبر سکته آن شخص درباری را به من دادند. مرا به تهران بردند و در بیمارستان بستری‌ام کردند. همانجا بود که دختر مورد علاقه ام خود را به بالینم رساند و من در حالی که از سوز تب می‌سوختم، شعر معروف "حالا چرا " را ساختم.

موسیقی و هنر